"فرشته های هم آغوشی! آن دیگری را می شناسید ؟ آن سیه
رو، آن منِ دیگر را؟"
1.
فرشته ی آتش و تناسل
فرشته ی آتش و تناسل! می دانی لجن چیست؟
آن مامانِ سبز رو که اول مجبورم کرد بخوانم
آنکه اول مرا در مستراح گذاشت
آن پانتومیمِ قهوه ای رنگ، آنجا که من گدا بودم و او
پادشاه؟
گفتم " شیطان پایین آن گودال گنداب است."
بعد درون کپل ها جایم داد و روحم را به بند کشید.
زن آتشین! تو که از شعله های باستانی، تو
که از چراغ بنزن، تو که از شمع
تو که از کوره های آهنگری
تو که از ذغال بریان
تو که از ژیان انرژی خورشید هستی، مادمازل!
تکه یخی بردار، بیا برفی بردار، ماهی از باران بردار
که در سیاهی با مغز فرو ریخته ات جاری خواهی شد.
مادر آتش، بگذار در دهانه ی بلعنده ات بایستم
آنوقت که آفتاب در بازوانت می میرد و از وزنی دهشتناک سست
می شوی.
2.
فرشته ی ملحفه های پاک
فرشته ی ملحفه های پاک! می دانی ساس یعنی چه؟
یکبار در تیمارستان به شکل خال های دارچین به سراغم آمدند
آنوقت که در غار پر طنین قرص ها دراز کشیده بودم
مثل یک سگ، پیر، مثل یک جمجمه، خاموش.
گزش های ریزِ خونی خشک.
یکصد علامت روی ملحفه.
یکصد بوسه در سیاهی.
ملحفه های سفید با بوی صابون و وایتکس
ربطی به این شام خاکی ندارند
ربطی به این دریچه های در بند و این قفل های چندگانه
و تارهای تنیده در رختخواب، آن لگد های نهایی ندارند.
خوابیده ام در حریر، در سرخ در سیاه.
خوابیده ام بر شن و بر شبِ سقوط، کومه ی کاه.
گهواره ای می شناسم، تاب خوردن کودکی در خواب
اما در موهایم شبی که تباه گشتم مرا انتظار می کشد.
3.
فرشته ی پرواز و زنگوله ها
فرشته ی پرواز و زنگوله ها! می دانی فلج شدن یعنی چه؟
آن خانه ی اتیری که دست ها و پاهایت سیمان اند؟
مثل یک تکه چوب خشکت می زند. صاحب بوسه ی عروسکان می شوی.
مغزت در تشنجی پیچ می خورد. مغزت گواه نیست.
من به همچین جایی رفته ام بدون یک لکه یک ضربه.
نمایشی انفرادی و ناچیز – آن دوشیزه با مغزی که شکست.
با این روش من درخت شده ام.
گلدانی که خواستی می توانی برش داری یا بیندازیش
در آخر بیجان. چه بخت نا معمولی!
بدنم که در انفعال
مقاومت می کند. پاره ای از پسماند ها. پاره
ای از مرگ.
فرشته های پرواز! ای اوج گیران! پرنده های جوان! غوطه وران!
شما، مرغ دریایی که در پشت من رشد می کند در خواب هایی که
دوستشان دارم
نزدیک بمانید! اما به من توتم دهید. به من بدهید آن چشم
بسته ای
که درونش با کفش هایی سنگی می ایستم و چرخ دنیا پیش می رود.
4.
فرشته ی امید و تقویم ها
فرشته ی امید و تقویم ها! می دانی دلسردی چیست؟
آن گودال که با جعبه ای کلینکس درونش می خزم
گودالی که زنِ آتشین به صندلی اش بندپیچ شده
گودالی که مردان چرم پوش گردن هاشان را خم می کنند
جایی که دریا به برکه ای از ادرار تبدیل می شود.
نه جایی برای شستن و نه آبزیانی برای چرخیدن وجود دارند.
درون این گودال هر روز مادرت بلند فریاد میزند.
پدرت دارد کیک می خورد و قبر او را می کند.
در این گودال بچه ات دارد خفه می شود. دهانت خشک است.
چشم هایت شیشه ایست. آن ها می شکنند. تو شجاع نیستی.
مثل سگی در سگدانی تنها.
دستانت در غلیان خرد می شوند.
بازوانت بریده می شوند و با بانداجی از سیم باندش می کنند.
صدایت آنجاست. صدایت غریب است.
اینجا دعاگویی نیست. اینجا تغییری نیست.
5.
فرشته ی کولاک و خاموشی
فرشته ی کولاک و خاموشی! می دانی تمشک چیست؟
آن یاقوت هایی که در رضای باغ پدر بزرگ نشست اند؟
تو از زنجیرچرخ ها، تو از بال های پر شِکر
تو!
منجمدم می کنی! بگذار درون این وصله بخزم! بگذار ده ساله
باشم.
آن بوسه های شیرین را بچینم، آن دزدی که من بودم
تا دریا در کنار برایم دست بزند.
فقط پدربزرگم می توانست آنجا باشد. یا خدمتکار
که با ماهیتابه اش برای چیدن صبحانه می آمد.
او که از گرد نان که معلق در هوا می رفت
اوی از چوب آلات روغنی با لیمو
اوی از پر و غبار
نه من.
با این دزدکی به آن سوی چمنزار می آمدم
با پا های برهنه و پیژامه ی خیمه شب بازی در سپیده ای اسفنجی.
ای فرشته ی کولاک و خاموشی، مادام سفید چهره
مرا به آن دهان سرخ باز گردان، آنجا در 21ام جولای.
6.
فرشته ی خانه های ساحلی و پیکنیک ها
فرشته ی خانه های ساحلی و پیکنیک ها! گوشه نشینی را می
فهمی؟
پنجاه و دو سرخ و سیاه و تنها خودم را مقصر می دانم.
خون من مثل کندوی زنبوری وز وز می کند. بر صندلی آشپزخانه
روبروی میزی که برایم چیده اند می نشینم. ظروف نقره ای
یکسانند
و لیوان و کاسه ی شکر.
شُش هایم را می شنوم که پر و خالی می شوند
مثل درون یک عمل. اما کسی دیگر برایم نمانده تا به او بگویم.
زمانی من یک زوج بودم. پادشاه و ملکه ی خود بودم
با پنیر و نان و شراب در صخره های راکپورت.
زمانی برهنه آفتاب می گرفتم، تمامن خاکستری و نحیف
آمدن ناو های عروسکی را تماشا می کردم
با انبوه گردشگران در آن.
زمانی صبحانه را شهوت انگیز ترین وعده روز می نامیدم.
زمانی بازداشتگاه را
برای صلح در واشینگتن دعوت می کردم.
زمانی جوان و دلیر بودم
و صد ها آدم بی همتا را پشت سر در سرما جا می گذاشتم.
آن سکستون