مگر من كي هستم؟
مامان گفته بود توي پذيرايي فوتبال بازي نكنم،
اسباب و اثاثيه را ميزنم ميشكنم. بدهكار نبود گوشم ديوانه توپ و فوتبال بودم و تابستان
بود و در آن تابستان بيرون از خانه رفتن ناممكن. هوايي شايد حدود چهل درجه آنقدرها
مرطوب كه سايهی شرجي را هم ميشد بر موزاييكهاي كنار كوچه و خيابان ديد. كوچهها
را هم هيچكدام آسفالت نكرده بودند، پر از خاك و خل! ظهر تابستان بود و توي حال! روپايي
كه ميزدم گلداني شكست. بيآنكه لحظهاي مكث كنم از ترس فرار كردم توي كوچه. سه چهار
ساعت زير ظل آن آفتاب! سايهها هم جهنمي بود. سكوت بود توي جهنم. همسايه ها هر از گاهي
ميرفتند و ميآمدند و نگاه ميكردند كه اين وقت ظهر چه ميكند اين طفلك بيرون از خانه.
چرا فرار كرده بودم؟ حتما ميخواستم صبر كنم كه زمان از حالت بحراني به روال عادي خودش
برگردد. البته بدون اينكه ملتفت باشم از سرغريزه زده بودم بيرون محاسبهاي نداشتم.
اما خب لابد معنايش همين است. زمان كه ايستاده بود زير آن خورشيد حتما معجزهاي در
كار بود همچون معجزه يوشع بن نون! شايد از خدا خواسته بودم خورشيد جهنمياش تمام روز
در آسمان بماند تا آنچه بر وفق مرادم بود روي ميداد و سپس زمان ميفهميد كه بايد به
حالت عادي اش برگردد. نه! خدايي نداشتم برايم بجنگد. بيرون از خانه جهنم بود. چند ساعت
بعد برگشتم تو. مامان با روي خوش، لابد از سر نگرانی، در را باز كرد و من سريع از خجالت
رفتم تو نشستم زير نسيمِ بهشتي كولر گازي. شايد هم معجزه ميكند زير آفتاب جهنم ماندن.
صورتم را كه ميشستم توي آينه متوجه شدم پوستم كمي سياه شده! كشف كردم كه همسايه ها
براي همین اينقدر سياهند! راست بود حرف مامان كه از همان اول ميگفت نرو زير آفتاب!
بيست سال است توي سرماي خانه ماندهام و زمان بيش از هر
موقعي واقعي است. حتما بايد خيالاتي باشد آدم كه خودش را با يوشع بن نون اشتباه بگيرد.
امروز خواهرم توي چشمم زل ميزد و ميگفت: مگر تو كي هستي؟
٢٩ بهمن ٩٥