باد و بیرق
توفانی که بوی تلخ دریا
به دورها و پیچهای دره فرامیبُرد
و بر تو میکوفت،
در پیچ اندک آسمانِ بیسو
موی تو را موج میانداخت
بورانی که لباس بر تنات میچسباند
و تند به تصویر خود شکلات میداد
حال که رفتهای
به صخرهها
به دامان کوهستانِ فراز این مغاک بازآمده است.
و حال، که آشوبِ مست رخت بسته
همان نسیم ملایم
که به پروازهای بیبال تو
بر تخت میان درختانات لالایی بود
در باغ بازگشته است.
دریغا زمان
دو بار یک طریق
دانههای خویش نمیگسترد.
و چاره این است:
که چون اتفاق بیافتد
نه دنیای تنها
که حکایت ما نیز به برق خواهد سوخت.
فورانی که تندی به کارش نیست
حالا کلبههای به چشم آمدهی پهلوی یک تپه
مزین به گلها و پرچمها را حیات میآورد.
جهان هست...حیرتی
که قلب تسلیم
ارواح سرگردان میایستد از آن
و جارچیهای عصر: باور نخواهید کرد
گرسنهگان جشن میگیرند.
- اوژینو مونتاله