فصلها را ديگر خودش براي زندگياش رقم ميزد و از هر محالي
امكاني ديگر در آينده ميجست. انگار خدايي ناكام كه ارادهاش تنها به تمام كردن ناكامي
از پس ناكامي ميآيد و ارادهی خودمختار شكستهاي پي در پي خودش شده. زندگي اما تا انتهاي
هر فصل به طور تقريباً يكنواخت ادامه داشت و آينده و گذشته مدام در تصورات او به هم ميآميخت. كسي زماني فاجعه را
اينگونه معنا ميكرد كه همهچيز را ويران ميكند و با اينحال انگار همه چيز دست نخورده
باقي ميماند. تجربهی فقدان هم از همين نوع بود براي او. حذف شدگانی را در خاطرش بازمييافت
كه غيابشان در مقابل حضور هرروزهی رويدادهاي زندگي گاه برايش سنگين مينمود.
او خودش را به دامن فراموشكار زندگي سپرده بود و از ناكامي
آيندهی زندگياش را اراده ميكرد.
خدايي كه او بود.
رشته ها را ميگسست. روابط را قطع ميكرد. مدام در خودش
ميمرد.
٢٧ دي ٩٥