Thursday, October 18, 2012

Le Masque


نقاب



تندیسی نمادین به سبک رنسانس
به ارنست کریستفِ تندیس کار




 این نفیسه‌ از گریس‌های* فلورانسی را نظر می‌کنیم؛
درون تموج این کالبد پرهیبت
خواهران بهشتی- شوکت و توان- بارورند.
این زن- اندام‌ها به راستی افسون‌گر 
بهشت‌گونه نیرومند، ستودنی نحیف-
برای نشاندن به عرش‌هایی پرجلا
و شیفتنِ فراغتِ اسقف یا که شاهزاده‌ایست که نقش بسته است. 

!هم‌چنان، این لبخندِ پرمیل را نگاه - 
که خشنودیِ خلسه‌ی او فاش می‌سازد؛
این نگاه بلند فریبا را، وارفته و پرریشخند
این چهره‌ی دل‌ربا، که همه‌اش را حریری در قاب می‌گیرد
که هر پاره‌اش با دمی پیروزمند به ما می‌گوید:
«شهوت می‌خوانَدم و عشق تاج بر سرم می‌کند!»
این وجود پرذوق از فرهمندی‌های بسیار!
نگاه که مهربانی‌‎اش چه افسونِ برانگیزنده‌ای عطا می‌کند!
از شکوهش دور او نزدیک می‌رویم، و باز می‌گردیم.


!ای کفرگوییِ هنر! ای شگفتی مرگ‌بار
موعود بخش شادمانی‌ها!
زنی در تنی بهشتی، که فرازش با هیولایی دوسر تمام می‌شود!


اما نه! فقط نه یک نقاب، نه مسحورگری برای نمایش -  
این چهره بر عبوسیِ لطافت‌ناکی می‌تابد
و این‌جا را ببین! اضطرابی موحش
سری راستین، و صورتی بی‌غش
درست عکسِ آن صورت که دروغ می‌گوید.
بی‌چاره شکوهی بزرگ! رودی رفیع
از اشک‌های تو، که درون قلب نگران من پیش می‌رود؛
دروغ‌گویی‌ات مرا مست می‌کند، و روح‌ام 
امواجی از درد را که چشمانت روان ساخته‌اند می‌نوشد!

 اما برای چه اشک می‌ریزد؟ او، زیبای تمام - 
که آدم به پیش پاهایش به زانو می‌افتد
از کدام رنجِ رازگونه پهلوی تنومندش می‌پوسد؟ 

 !او اشک می‌ریزد، شوره‌سر! چرا که حیات دارد -
و چون زیست می‌کند! اما این که حسرت می‌خورد
بالخصوص، این که سراپا در لرز است
برای این است که افسوس! فردا دوباره خواهد زیست!
فردا، پس‌فردا و همیشه – هم‌چون ما!



شارل بودلر



------------
:پانوشت