Tuesday, October 8, 2013

The Thing from Inner Space

چــیز از فضای درون
اسلاووی ژیژک

ترجمه‌ی فرهاد علوی



(درباره‌ی سینمای آندری تارکوفسکی)

 دانلود فایل پی. دی. اف


Monday, October 7, 2013

«Salut à toi, salut aux aveugles que nous devenons»





سلام! چه‌طور زمانی که می‌روی می‌شود «سلام!»ات نگفت؟ چه‌طور می‌توان به آن «سلام!»ی که خطاب‌مان می‌کردی، به «سلامی فارغ از ‌رستگاری، سلامی حضورناپذیر» چنان که می‌گفتی، پاسخی نداد؟ چه‌طور می‌شود چنین نکرد، و کارهای دیگری کنیم؟ مثل همیشه، زمان سوگ‌واری نه وقت تحلیل است و نه زمان بحث. برای همین هم به آن بزرگ‌داشت‌های آب و تاب داده ناگزیر نیستیم. زمان سلام‌گویی با خودِ تو می‌تواند، و باید، وجود داشته باشد: سلام، خداحافظ! ترک‌مان می‌کنی، در برابر تاریکی‌یی وامی‌گذاری‌مان که درون‌اش ناپدید می‌شوی. اما: سلام بر تاریکی! سلام به این محویِ شمایل و شکل‌ها. نیز سلام به کورهایی که می‌شویم، و مضمونی از علاقه‌ که از آن‌ها می‌ساختی: سلام به آن بصیرتی که به شکل‌ها و ایده‌ها چنگ نمی‌اندازد، اما خودش را وامی‌گذارد که نیروها لمس‌اش کنند.
تمرینِ کور بودن می‌کردی تا این وضوحی که تنها ازآنِ تاریکی است را بهتر سلام کنی: همانی که خارج از دید است و راز را می‌پوشانَد. نه رازی پنهان، امری بدیه، رازِ عیانِ هستی، زنده‌گی/مرگ. پس سلام بر رازی که تو ایمن‌اش می‌داری.
و سلام بر تو: ایمن باشی، رستگار! در این ناممکن بودنِ سلامت یا مرضی که به آن ورود کرده‌ای در امان باش. نه ایمنِ مرگ، که از آن ایمن باش، یا اگر اجازه می‌دهی، اگر اجازه‌اش هست، مثل مرگ در امان باش. نامیرا مثل او، منزل کرده‌ در او از زمان میلادت.
سلام! همانا که این سلام خیر و برکت‌ات باشد (تو نیز به ما همین را می‌گفتی). «به نیکی گفتن» و «نیک را گفتن»: به نیکی گفتنِ نیک ، ناممکن، گفتنِ حضورناپذیری که از حضورِ تمام می‌گریزد و تمامن در یک ژست، در یک خیرخواهی، در دستِ بلند کرده یا گذارده‌ای بر شانه یا که پیشانی، در استقبالی، در خداحافظی که «سلام!» می‌گوید قرار می‌یابد.
سلام بر تو ژاک، و هم سلامی به نزدیک‌ترین، به مارگریت، به پی‌یر و به ژان.

دوشنبه 11 اکتبر 2004
-        ژان لوک نانسی


* به ترجمه از لیبراسیون 

Sunday, September 15, 2013

آیا کلمه‌ها تصویرند؟ چیزهایی که می‌نوشت بود. تصویر بود. کوتاه و تاریک. محو و ناواضح. وقتی بیاد می‌آوری می‌شود تصویر. بعد تازه کدام کلمه بودن‌اش را می‌فهمی. چیزی نبود که. کلمه بود. شما حالا او. در همه‌ی زبان‌ها می‌شود صدایش کرد: او. به شما باید گفت او. هیچ‌وقت شمایی در کار نبود. همیشه تصویری و کلمه‌هایی. همیشه‌ی همیشه همین‌طور بود. می‌خواندی و خیال می‌شدی. اما خیالِ محوی که کلمات باشند. با این حافظه‌ای که تو داری. حافظه این‌طورها که باشد نمی‌فهمی خاطره کدام بوده و خیال کدام. تمام هراس هم همین محو بودن و واضح نبودن بود. یکی بود و یکی نبود. قصه‌ی نبود. خاطره‌ی نبود. اصلن مگر کلمه هم می‌تواند خاطره باشد؟ چه چیزی برای یاد آمدن که حالا رفتن؟ آدم به کسی که حی و حاضر است می‌گوید شما. روبه‌رو که باشی می‌گویی شما. رویی نبود که به‌رویی. کلمه بود و مدام به تصویر. وقت‌هایی بود که می‌نوشت. کلمه‌هایی که نوشته بود. تصویرهای محوی که حرف به حرف حرف می‌زد. هراس‌هایی که حرف‌های او بود. نقطه به نقطه‌ی جمله که تمام می‌کرد نفسی جا می‌ماندی. ضربانی ایست می‌کردی. دور می‌زدی و برمی‌گشتی و بازمی‌خواندی‌ش. تپش‌ات می‌گرفت. نجوایی اگر خیس بود خیال‌اش می‌کردی. لبی اگر خند می‌بود تصویرش می‌کردی. دیگر تمام شد. کلمه از نوشته شدن واماند. روزهایی گذشت. ماه‌هایی گذشت. حالا به سال گذشته شدن. کلمه از نوشته شدن واماند. آب دهانِ در گلو مانده قورت می‌دادی. کلمه از نوشته شدن واماند. شروع به نوشتن کردی. کلمه از نوشته شدن واماند. نوشتی. نوشتن دیگر از دست شد. کلمه راه می‌افتاد. دنبال‌اش ‌کردی. شاید جای دیگری اسمی، زنده‌گیِ دیگر. رفت و آمد. کلمات‌تان کو؟ آن‌ها را کجاست که می‌نویسید؟ در کدام زنده‌گیِ دوباره که تولدش حالا به ماه‌ها و سال‌هاست؟ کلام که پیدا نباشد نه رؤیا از یادی جدا و نه حافظه‌ای که کی خواب و کی بیدار. کدام کلمه بود؟ کدام تصویر؟ چه چیزی است که بی‌رحمانه مشغول ننوشتن‌اش هستید؟ این سکوت آبستن کدام هولناکی است؟ نوشتن که می‌شود شما می‌شوید دوباره. حی و حاضر.

دوباره انگار با کسی حرف می‌زنم. با این حافظه‌ای که تو داری. تعبیرِ به خواب‌دیدن کلمات‌ات چیست؟ کوتاه و تاریک. این‌جا و آن‌جا. کِی بود که بازمی‌خواندی‌ش؟ «اینجا دیگر تمام شد. مثل خیلی چیزهای دیگر که تمام شدند و تمام شدند؟؟» 
هنوز تمام می‌شوی.


Thursday, July 18, 2013

Vento e bandiere

باد و بیرق
توفانی که بوی تلخ دریا
به دورها و پیچ‌های دره فرامی‌بُرد
و بر تو می‌کوفت،
 در پیچ اندک آسمانِ بی‌سو
موی تو را موج می‌انداخت

بورانی که لباس‌ بر تن‌ات‌ می‌چسباند
و تند به تصویر خود شکل‌ات می‌داد
حال که رفته‌ای
به صخره‌ها
به دامان کوهستان‌ِ فراز این مغاک بازآمده است.

و حال، که آشوبِ مست رخت بسته
همان نسیم ملایم
که به پروازهای بی‌بال تو
بر تخت میان درختان‌ات لالایی بود
در باغ بازگشته است.

دریغا زمان
 دو بار یک طریق
دانه‌های خویش نمی‌گسترد.
و چاره‌ این است:
که چون اتفاق بیافتد
نه دنیای تنها
که حکایت ما نیز به برق خواهد سوخت.

فورانی که تندی به کارش نیست
حالا کلبه‌های به چشم آمده‌ی پهلوی یک تپه
مزین به گل‌ها و پرچم‌ها را حیات می‌آورد.

جهان هست...حیرتی 
که قلب تسلیم ارواح سرگردان می‌ایستد از آن
و جارچی‌های عصر: باور نخواهید کرد
گرسنه‌گان جشن می‌گیرند.




-          اوژینو مونتاله

Saturday, July 13, 2013

Resistance Is Utile


مقاومت باهوده است
سایمون کریچلی
ترجمه‌ی فرهاد علوی

-          قسمت دوم






Resistance is Surrender

مقاومت ستوهیده‌ است
اسلاووی ژیژک
ترجمه‌ی فرهاد علوی

-          قسمت اول




A Plea for a Return to Différance

استدعایی برای بازگشت به سوی دیفرانس
(هم‌راه با Pro domo Sua یی ناچیز)
اسلاووی ژیژک
ترجمه‌ی فرهاد علوی





Sunday, June 23, 2013

Capri, C'est fini.



...
گاهی کنار ساحل دریاست. شب­هنگام که ساحل خالی ‌شود. بعد از آن‌که ساحل‌نشینان عزیمت ‌‌کنند. آن­سوی تمام پهنه­ی شن­زار، یک­دفعه فریاد می­کشد که کَپری تمام شد. که آن شهرِ عشقِ نخستینِ ما بود اما حالا تمام شد.
 تمام.
    که یک­باره وحشت­ناک است. وحشت­ناک. هر بار کافی است تا شما را وادارد اشک بریزید، وادارد که بگذارید و بروید، کافی است که شما را بمیراند، که کَپری همیشه‌ی تمام­ هم­راه با زمین دورِ فراموشیِ عشق می‌چرخید.
...

Tuesday, March 19, 2013

The New Year From Heaven Blowing into The Hell





... فرشته‌ای را نشان می‌دهدکه انگار در آستانه‌ی گریختن از چیزی که دائمن ‌اندیشه‌اش می‌کند باشد. چشمان‌اش خیره، دهان‌اش باز و بال‌هایش گشوده‌اند. همین‌گونه است که فرشته‌ی تاریخ را تصویر می‌کنیم. صورت‌اش برگشته به روی گذشته است. جایی که ما زنجره‌ای از روی‌دادها را می‌فهمیم، او آن یگانه مصیبتی را می‌بیند که مدام خرابی بر خرابی تل‌انبار می‌کند و آن‌ها را به پیش پایش پرتاب می‌کند. فرشته مایل به ماندن، مرگ را بیدار کردن و ساختن همه‌ی چیزهایی است که درهم کوفته‌اند. اما به داخل طوفانی از بهشت در وزیدن است؛ با ‌چنان خشونتی در بال‌های او گیر افتاده است که فرشته دیگر قادر به بازبستن‌شان نیست. طوفان مقاومت‌ناپذیر او را به سمت آینده‌ای که بر آن پشت کرده پیش می‌راند، در حالی که تلِ آوارهای جلوی رویش به آسمان سرمی‌کشند. این طوفان همان‌چیزی است که به آن پیش‌رفت می‌گوییم.


بنیامین- نهمین تز از «تزهایی در باب فلسفه‌ی تاریخ»
نقاشی "فرشته نو" از پل کِله

Tuesday, February 26, 2013

Agatha et les Lectures Illimitées


آگاتا و خوانش‌های نامحدود






این سالنی است در خانه‌ای متروک. کاناپه‌‌ای این‌جا هست. مبل‌های راحتی. یک پنجره‌ که نور زمستان را راه می‌دهد. صدای دریا به گوش می‌رسد. نور زمستان مه‌‌آلود و تیره است.
چیزی جز این نیست، جز این نور زمستان. 






یک مرد و یک زن در این‌جا هست. خاموش‌اند.‌ می‌شود خیال ‌کرد پیش از این‌که ببینیم‌شان خیلی حرف زده‌اند. برای فهم حضورما پیش روی‌شان زیادی غریب‌اند. ایستاده‌اند، تکیه داده به دیوار، به مبل، شبیه به از پا افتاده‌ها. به هم نگاه نمی‌کنند. در سالن دو کیف مسافرتی و دو کت هست، ولی در جاهایی مختلف. پس جداگانه رسیده‌اند به این‌جا.
 سی‌ساله‌اند. می‌شود گفت این‌طور نشان می‌دهند.




دوراس

---------
پانوشت:




Sunday, February 24, 2013

Be Kind


مهربون باش


همیشه‌ی خدا می‌گن
نقطه نظرات باقیه رو باس فهمید
فرقی هم نداره چه جور
از مد افتاده
احمقانه
انزجار آور.

از آدم می‌خوان
همه‌ی گندها
و خراب کارای هاشون رو
با
مهربونی
در نظر بگیریم
مخصوصن
اگر مسن هم باشند.

ولی پیری
تمام کاریه که می‌کنیم
اونا بدجوری
پیر شدند
چون بی حواس زنده‌گی کردند
 کوتاه اومدند از فهمیدن.

تقصیر اونا نیست؟

تقصیر کیه؟
من؟

ازَم می‌خوان
از ترس
ترسوندنشون
 نظراتم رو
ازشون مخفی کنم .

پیری گناه نیست

ولی
شرم
از زنده‌گیِ آروم
 هرز رفته

میون همه‌ی این
زنده‌گی های
آروم
 هرز رفته

چرا هست.




چارلز بوکفسکی




Thursday, February 14, 2013

And the days are not full enough


و روزها به اندازه پُر نیستند
و شب‌ها به اندازه پر نیستند
و زنده‌گی شکل موش بیشه‌زار گم و گور می‌شود

بی‌آن‌که چمن را بلرزاند


ازرا پوند

Wednesday, February 13, 2013

Γέλιο

خنده
ابرها را
 از نیمکت کوچک باغ می‌دید.
سنجاق ژاکت‌اش را باز کرد
نخ کلاهش را شکافت
طفل دزدیده را پیچید
انداخت توی چاه.
 با پاهای بازش ایستاد
شاشید و درست پیش روی ‌شماخندید.

خنده برای آن، می‌گویم
 برای شیشه‌های شب
برای آن شیشه‌های ماه. 
طفل اما نه
دزدیده نبود. نه چاه بود
نه طفل. فقط آن ابرها.


ریتسوس

Saturday, February 9, 2013

Lettre IV



نامه‌ی چهار
به سوفی وُلان 

بی‌آن‌که ببینم می‌نویسم. من آمدم؛ می‌خواستم دست‌تان را ببوسم و بازگردم. بی این نعمت باز خواهم گشت؛ اما اگر نشان می‌دادم چه قدر دوست‌ دارم‌تان‌ به حد کافی اجر نمی‌بردم؟ ساعت نه است، به شما می‌نویسم که دوست‌تان دارم. می‌خواهم لااقل این را برای‌تان بنویسم؛ اما نمی‌دانم که قلم به خواست من راه بیاید. چون این را به شما می‌گویم نمی‌آیید؟ خدایا، سوفیِ من، شب‌تان خوش؛ قلب‌تان به شما نمی‌گوید که من این‌جا هستم؟ این چیزی است که اولین‌بار در تاریکی می‌نویسم:
این وضع باید چیزهای لطیفی به دل‌ام راه دهد. در تجربه کردن یکی از آن‌ها هستم؛ این مهلکه را نمی‌توانم ترک کنم. امید لحظه‌ای شما را دیدن حفظ‌ام می‌کند، و برای آن با شما حرف زدن را ادامه می‌دهم، بی دانستن آن که نشانه‌هایش را کور می‌کنم.

هرآن‌جا که چیزی نخواهد بود، بخوانید که دوست‌تان دارم.

پاریس، 10 ژوئیه‌ی 1759
دیدرو



Friday, February 1, 2013

In the Orchard

در بیشه‌ستان

لمیده به روی صندلیِ بزرگِ در بیشه‌ستان، میراندا زیر درخت سیب خواب می‌رفت.  کتاب‌اش به چمن افتاده بود و انگار انگشت‌اش هنوز جمله‌ی " آن سرزمین به‌راستی یکی از گوشه‌های دنیاست که خنده‌ی دختران‌ به بهترین انگیخته می‌کند..."* را نشان می‌داد، گویی درست همان‌جا خواب‌ رفته بود. عقیقِ انگشت‌اش به سبز، به سرخ و باز به نارنجی، مثل آفتابی که میان درخت‌های سیب تراوش می‌کرد و  آن‌ها را پُرمی‌ساخت، درخشیدن داشت.  بعد، آن‌وقت که نسیم وزیدن‌ گرفت، لباس ارغوانی‌اش شکلِ گلِ چسبان به ساقه‌ای موج برداشت؛ چمن‌زار پس و پیش می‌آمد؛ و پروانه‌‌ی سفید درست بالای صورت‌اش این‌سو و آن‌سو جنب می‌خورد.
سیب‌ها در هوا در چهار فوتیِ بالای سرش آویز بودند. یک‌باره بانگ تیزی بود که گویی ناقوس ترک‌برداشته‌ای از برنج بوده باشد که وحشیانه، بی‌حساب و از بی‌رحمی نواخته باشند اش. تنها بچه‌دبستانی‌هایی بودند که هم‌صدا جدول ‌ضرب می‌گفتند، به دستور معلم وامی‌ایستادند، مذمت می‌شدند و باز دوباره شروع به گفتن جدول‌ضرب می‌کردند. اما این بانگ از چهار فوتِ بالا سر میراندا گذشت، به میان شاخه‌های سیب ‌رفت و به گوش پسربچه‌ی کوچک گله‌بان که کنار پرچین در حال تمشک چیدن بود رسید، تا درست در موقعی که می‌بایست مدرسه باشد شست‌اش با خاری ببرد.
سپس آن یگانه ناله؛ حزن‌آلود، انسان‌گون و وحشی. پارسلیِ پیر به راستی خراب‌مست بود.
آن‌گاه بلندترین برگ‌های درخت سیب، سی فوت بالای زمین، با لحنی اندیش‌ناک و ماتم‌بار، مات مثل ماهیِ کوچکی روبه‌روی آبی، به زنگ درآمدند. ارگِ  کلیسا بود که یکی از تصنیف‌ها را، کهنه و نو می‌نواخت. صدا معلق می‌گشت و با فوجی از طرقه‌های در پرواز با شتابی بسیار به ذره‌هایی خرد می‌شد؛ این‌جا و آن‌جا. سی‌فوت آن پایین میراندا لمیده در خواب.
آن‌وقت ناقوس‌ها فراز درخت سیب و گلابی، دویست فوت بالای سر میراندای لمیده خوابِ در بیشه‌ستان، گاه‌وار، لجوج، پراندرز برای زنان محلیِ مسکین که کلیسا می‌شدند** ضرب می‌گرفتند و سپاس بود که موعظ به آسمان باز می‌گفت.
و بالاتر پرین طلاییِ سردسته‌ی کلیسا با جیرجیری شدید از جنوب به شرق پیچید. باد تغییر کرد. بیش‌تر از هرچیز، فراز جنگل‌ها، دشت‌ها و تپه‌ها، مایل‌ها بر فراز میراندای لمیده خوابِ در بیشه‌ستان وزیدن کرد. بی‌مغز، بی‌دیده برنخورده به چیزی که جلودارش باشد درکشید تا آن‌طور که به راه دیگری چرخ می‌خورد دوباره به سمت جنوب برگردد. مایل‌ها پایین‌تر در فضایی به بزرگیِ چشم یک سوزن، میراندا به پا خاست و بلند ناله کرد: «اه، برای چای دیر می‌رسم.»

میراندا در بیشه‌ستان خواب می‌رفت؛ یا که شاید خواب نبود، چون‌ لبان‌اش به آرامی تکان می‌خورد، انگار می‌گفت « آن سرزمین به‌راستی یکی از گوشه‌های دنیاست... آری خنده‌ی دختران... انگیخته...انگیخته...انگیخته...». و بعد لب‌خند زد و گذاشت تن‌اش تمام وزن‌اش را بر فراخیِ زمین بریزد، که بلند می‌شود، فکر کرد، تا مرا بر دوش برد، انگار که یک برگ باشم یا که یک شاه‌بانو (در این‌جا بچه‌ها باز جدول‌ضرب می‌گفتند) یا میراندا ادامه داد که، می‌شود فراز یک پرت‌گاه با جیغ پرنده‌های بالا سرم دراز کشیده باشم. همان‌طور که معلم دانش‌آموزان را مذمت می‌کرد و به پنجه‌های جیمی آن‌قدر می‌کوفت تا خون بریزند او ادامه داد، هرچه بالاتر پرواز کنند عمق بیش‌تری از درون دریا را می‌بینند؛ درون دریا، این‌طور تکرار کرد، و انگشتنان‌اش سست شد و لب‌هایش به آهسته‌گی بسته شد انگار به روی دریا شناور بود، و بعد، آن‌وقت که فریاد مرد مست از آن بالا به گوش‌اش ‌رسید، با نشاط فوق عاده‌ای نفس گرفت، چون فکر کرد که از زبانی سخت در یک دهان سرخ، از باد، از ناقوس‌، از برگ‌های پیچان کلم خودِ زنده‌گی را در ناله می‌شنید.
وقتی که ارگ نغمه‌ی یک تصنیف را کهنه و نو می‌نواخت، طبیعت‌وار او به ازدواج در‌می‌آمد، و آن‌وقت که ناقوس‌ها پی شش زن مسکینِ کلیسا شده صدا می‌دادند، ضربه‌های گاه‌وارِ کِش‌دار او را به فکر وامی‎‌داشت که خودِ زمین با سم‌های اسبی که به سویش چهارنعل می‌آمد به لرز می‌افتاد («اه، فقط بایست منتظر بمانم»، این‌طور آه کشید) و این‌طور به نظرش رسید که همه‌چیز در اطراف‌اش، پیش رویش، به سویش، در نظمی شروع به جنبیدن، ناله کردن، به تاختن، پرواز درآمدن می‌کرد.
فکر کرد، ماری هیزم خرد می‌کند؛ پیرمن گاو‌ها را چرا می‌دهد؛ ارابه‌ها از طرف دشت‌ها می‌آیند؛ سوار... و رد خطوطی که مردها، ارابه‌ها، پرنده‌گان و سوار به روی بوم و بر ساخته ‌بودند را تا وقتی که انگار همه با تپش‌های قلب او به بیرون، حول و پیش رویش رانده می‌شدند دنبال ‌کرد.
مایل‌ها بالاتر در هوا باد تغییر کرد؛ پرین طلاییِ سر‌دسته‌ی کلیسا جیرجیر ‌کرد؛ میراندا از جا پرید و نالید: « اه برای چای دیر می‌رسم

میراندا در بیشه‌ستان خواب می‌رفت، یا خواب بود یا که خواب نبود؟ لباس ارغوانی‌اش میان درخت‌های سیب پهن می‌شد. بیست و چهار درخت سیب در بیشه‌ستان بود، بعضی‌هاشان کمی افتاده، باقی راست راست در رویش با خزه‌هایی تا بالای تنه که به توی شاخه‌ها پخش می‌شد، و به چکه‌های گردِ سرخ یا زرد در می‌آمد. هر درخت سیب فضای کافی داشت. آسمان دقیقن با برگ‌ها جور می‌آمد. وقتی که نسیم وزیدن ‌کرد خطی از ساقه‌ها روبروی دیوار کمی فرو ‌افتاد و بعد بازآمد. دم‌جنبانکی قطروار از یک گوشه‌ به آن یکی پرکشید. پراحتیاط و امیدوار، باسترک سوی سیب از درخت افتاده‌ پیش آمد؛ از دیواری دیگر گنجشک درست تا بالای چمن جنب می‌خورد. فراز درختان‌ بند همین جنبش‌ها بود؛ تمام‌اش را دیوارهای بیشه‌ستان حصر می‌کرد. که مایل‌ها زیر زمین به هم چفت می‌شد؛ روی سطح با تموج هوا موج می‌زد؛ و آن‌ گوشه‌ی بیشه‌ستان آبیِ سبز با رگه‌ای ارغوانی شکاف می‌خورد. باد تغییر می‌کرد، دسته‌ای سیب چنان بلند تکان می‌خورد که دو گاو درون دشت را محو می‌کرد (میراندا ناله کرد«اه برای چای دیر می‌رسم!»)، و سیب‌ها دوباره راست سینه‌ی دیوار آویز شدند.  



ویرجینیا وولف
---------------
پانوشت:

 (*) Ce pays est vraiment un des coins du monde oui le rire des filles elate le mieux . . .
(**) Churching of women- مراسم مسیحیِ دعا برای بازپروریِ زنان پس از زایمان.