Wednesday, December 3, 2014

When He Stares You Cry


تاریکی همان محوشدنی بود که انسان را در خود می‌بلعید یا کسی بود که تاریک می‌دید و از انسان گفت.
چیزی تمام شده که تمام شدن را آغاز کرده. تمام شدن تمام شده.
کسی دارد در تاریکی حرف می‌زند. اینجا خوابیده بر تشک. مدام دارد حرف می‌زند. رستم دستان و رخش تعریف می‌کند.
کسی اینجا دراز به دراز بدنش کوفته دارد حرف می‌زند. آب بیاور. کسی در تاریکی بی‌خواب تکیه به دیوار با تو حرف می‌زند.

بشقاب‌های چیده و میز آراسته‌ی غذا اشک به اشک هق هق می‌کنی. زیر چراغ نگاهت می‌کند. نگاهت می‌کند نه حرف نمی‌زند. دارد نگاهت می‌کند و این نگاهی نیست که کسی کسی را می‌بیند. نگاهی نیست که کسی به میز می‌کند. چشم در چشم با حزنی که تمام زندگی را نازل می‌کند تو را نگاه می‌کند که بازت می‌شناسد. تو را نگاه که به او نگاه و گریان.

Monday, November 24, 2014

Man is that Night

«انسان همان شب است، همان نیستیِ خالی‌ای که در بساطتِ تقسیم ناشده‌اش همه چیز را دربرمی‌گیرد: غنای بازنمایی‌های بی‌شماری ‌از تصاویر، که دقیقاً هیچ یک به ذهن نمی‌آیند، تصاویری که مادامی که واقعاً حاضرند نیست اند. این همان شب، درونیت -یا- اندرونیِ طبیعت است که اینجا هست: منِ شخصیِ محض. در بازنمایی‌های شبحناک، شب در همه طرف حاضر است: اینجا سری خون‌آلود و آنجا سفیدروی جن‌زده‌ی دیگری ظهور می‌کند و ناگهان ناپدید می‌شوند. این همان شبی است که وقتی انسانی را چشم در چشم نگاه می‌کنیم می‌بینیم: در شبی فرومی‌رویم که وحشتناک است؛ این شبِ جهانی است که اینک 
خودش را بر ما حاضر می‌کند.»

-هگل

Monday, August 11, 2014

Remarks on Derrida and Habermas

ملاحظاتی در باب دریدا و هابرماس
سایمون کریچلی


ترجمه‌ی فرهاد علوی


Tuesday, July 15, 2014

When the Sun Shines in Shahrivar

سلام
دوست دارم به کسی سلام کنم. حالا این کسی شما باشد یا نباشد آدم چه می‌فهمد؟ وقتی شروع می‌کنی به نوشتن دیگر نه آدمی هست و نه شمایی. نوشتن‌ام هم حالا کند شده. بیش‌تر در خیال‌ام تا به نوشتن. خیال. البته این روزها سرگرم‌تر از آن‌ام که همه‌اش خیال ببافم. در خواب ولی نه. یادم می‌آید خواب شما را دیدم. خب شما که نه. خوابِ نوشتن به شما را. می‌دیدم. من بودم و چندتایی لغت و شمایی که نمی‌دانم بودید یا نه. چیز خاصی نمی‌نوشتم. حتمن همین‌طور است. هیچ وقت چیز خاصی نمی‌نویسم. همه را خودتان از برید. همه‌ام را می‌دانید حتمن. تکراری بودن حکایت نوشتن‌ها را می‌دانید. حتمن این را هم می‌دانید که کاری به حال این نوشتن‌ها نمی‌شود کرد. من نمی‌توانم کاری کنم. شما اما شاید توانسته‌اید. به خاطر همین هم به نخواندن این نامه‌هایی که دیگر برایتان نمی‌فرستم سرگرم‌اید. چطورش را خدا می‌داند و خودتان... آدم یک‌جا مجبور است به زنده‌گی برگردد. روزی چیزی شبیه این به من می‌گفتید. داشتم فکر می‌کردم که دارم زنده‌گی می‌کنم. می‌خندم و سرگرم‌ام و وقت می‌گذرانم. آدم که زنده‌ باشد دیگر نامه‌ای نمی‌فرستد. نامه‌ای به کسی به شمایی. درست است. هوا این روزهای تابستان زیادی گرم است. و زمان مثل همیشه پر سوز و گداز می‌سوزاند. با این همه تصاویرِ تابستان چه خواهم کرد؟ با پرتوی آفتابی که سایه‌اش روی کاشیِ خیابان می‌افتاد؟ سایه‌ی آفتاب! با دریا و گوشماهی. اسباب کشی به جنوب. به تهوع از شرجی وقتی تازه از هواپیما پیاده می‌شوی؟ به رقص‌ها و عروسی‌های مردمان قبل‌تر هیچ‌گاه ندیده. درخت انبه و موزی که در حیاط خشکید. به پدربزرگی که در اولین خانه‌ی اسباب برده دراز به دراز افتاده بود و نفسی نداشت. به ضجه‌ها وقتی تنِ مرده را به زور می‌بردند. به وقتی که بابا روی مبل روبرو دست بر جلوی صورت می‌گریست. اولین گریه‌ی بابا. و دومین گریه‌اش روی تخت بیمارستان وقتی قلب‌اش به درد بود. آن باریکه‌های متمادی که از چشم‌ها می‌آمد پایین. و بابای خوابیده در خاک با صورتی که زخم بود و چشم‌هایی که بسته. انگار خواب. انگار که خسته. از همه‌ی گرماها و آفتاب‌های سایه‌دار. توپ چهل تیکه‌ی فوتبال روی ساحل شنی. نه. خانه‌ی پل چوبی. وقتی زنگ می‌زدند و بابا بود با دوچرخه. خودش بود. زین چرخ در یک دست و با آن یکی زنگ.
دوچرخه آبی بود. نمی‌دانم در آن سال‌هایی که هنوز از تهران بندر نرفته بودیم حیاط آن خانه را چند هزار بار چرخیدم. یا کی بود که بابا چرخ‌های کمکی‌اش را باز کرده بود و پشت‌ام را گرفته بود که دوچرخ پیش برانم. کی بود که دست از پشت‌ام برداشت و من دور می‌رفتم و دور می‌زدم و ایستاده بود و نگاه. چند بار برگشتم ببینم دیگر نیست؟ چند بار برمی‌گردم؟ نه. چیزی یادم نیست.

Wednesday, July 2, 2014

Les intellectuels et le pouvoir

روشن‌فکران و قدرت:
گفت‌وگوی میشل فوکو با ژیل دلوز

ترجمه‌ی فرهاد علوی


Friday, June 20, 2014

8 Septembre 1977

۸ سپتامبر ۱۹۷۷.
همین حالا مأمور پست آن نامه‌ای که برایت فرستاده بودم را به من، «به دستان مالک» بازمی‌گرداند. کدپستی را اشتباه نوشته بودم و روستاهای زیادی با همین نام در استان شماست. خوشبختانه، همان‌طور که همیشه توصیه می‌کنم و به من هیچ گوش نمی‌کنی، آدرس‌ام را پشت پاکت نوشته بودم. حکایتی باورنکردنی‌ است. پستچی به من توضیح می‌دهد که اگر دهکده‌ی کوچکی باشد و به اشتباهی مظنون شوند چون همه را در آبادی می‌شناسند به فرستنده مرجوع‌اش می‌کنند، دست کم زمانی که امکان‌اش باشد. جرأت نمی‌کنم بازش کنم و دوباره بخوانم‌اش. گذشته از این همان‌طور که روزی به من می‌گفتی این‌ها همه‌اش «جزئیات» است صرفن جزئیاتی که من گمان می‌برم در دیده‌گان تو مرا معصوم جلوه می‌دهند. دیگر مطمئن نیستم، دیگر درست یادم نیست چه نوشته‌ام (منظورم جزئیات است) و به همین خاطر دیگر شهامت باز کردن‌اش را ندارم. وقتی که برگردی این پاکت را نشان‌ات می‌دهم که باورم کنی. ولی دوباره برایت ارسال‌اش نمی‌کنم؛ به هر حال خیال می‌کنم هیچ‌وقت دوباره آن را نخواهم خواند. تا تو نامه‌ی هنوز تا آن وقت مُهرشده‌ را به چشم ببینی، بی‌شک همه‌اش را از بین خواهم برد. از این اصل مقدس که باید مرا باور داشته باشی می‌گذرم (اینکه به بی‌گناهی‌ام اذعان کنی، عذرم را ببخشی، تبرئه‌ یا فراموش‌ام کنی، چنان که خواهی کرد؛ که بی دلیل، بی روایت و بدور از جزئیات باورم داشته باشی). به هر حال همه‌ی چیزهایی که این‌جا اتفاق افتاده برای تو بی‌نهایت غریب می‌ماند، تو را لمس نمی‌کند، و اصلن قرار هم نیست که لمس‌ات کند؛ فاصله‌ی بی‌نهایت. مرا هم لمس نمی‌کند، این خودِ منی که برای تو می‌نویسد، این کسی که می‌شناسی و همین کسی که دوست‌ات دارد.  

-       Envois

Wednesday, June 11, 2014

ُLe Temps



زمان.
 روزها و ساعات دود شده.
  انقطاع تصاویر سوزانِ حالا نیست.
 بارقه‌های خاطراتی که آنی شعله می‌کشند.
خاکسترِ در سر. 


Wednesday, May 14, 2014

And it happened.


و اتفاق افتاد.

شب بود و نیمه‌شب بود که اسمی می‌خواند و می‌دید که دیگر بله، نمی‌شناسد. تمام اتفاقات شده‌اند خاطره و چندتایی نوشته که حالا یعنی نیاز ندارند کسی را مخاطبه کنند. همه‌اش حالا هم‌چون یک کشف و شهود عارفانه در او و برای خودش بود. نه. حالا دیگر کسی بیرون از نوشته نایستاده. نامه‌های سرگردان و بی‌مقصد یا شاید مرجوع وقتی آدرسی را اشتباه می‌نویسید. استحاله‌ی بی‌امانِ «رخداد» به جمله‌ای که: رخ داد. مثل اخبار روزنامه‌ها که همه‌گان به جمله می‌خوانند. یا وقتی که ضربِ محکمِ یک مُهر به یک جمله می‌شود و تازه خبردار می‌شوی: « فوت شد».  به وقت نیمه‌شب اسمی را بازمی‌خواندم که حالا جمله بود و نوشته.

Wednesday, April 2, 2014

Where the rain ends comes the end


صدا دوباره می‌آید. صدای باران است. سریع به نوشتن ادامه می‌دهم. هربار که در تاریکی محو می‌شود در سکون باقی می‌مانم. بعد متوجه می‌شوم که در سکون باقی مانده‌ام. و بعد اینکه دیگر چیزی برای نوشتن نیست. به خاطر همین است که شتاب می‌کنم. همه چیز وامی‌ایستد. این باران به یاد چیزی می‌اندازدم. چیزهایی. صدای باران البته. قبلن حتمن وقتی که باران می‌گرفته می‌نوشتم. از چه؟ حتمن همان موقع هم که باران بوده نمی‌دانستم چه می‌نوشتم. این حافظه مثل همین اتاق تاریک است. ببار بباران شب بر سرم می‌کوبد. سر درد هم مال همین کوبیدن هاست. هروقت سعی کنم چیزی به یاد بیاورم سر درد شروع می‌شود. زندانیِ این تاریک‌خانه باشم و صدای باران باشد. در این حافظه سعی می‌کنم تصاویر را مرور کنم. صداها را. هیچ فایده ندارد. چیزی برای یادآوری نمانده. همه جا را محو کرده تاریکی. چیزی برای نوشتن ندارم. از چه بنویسم وقتی نمی‌شود به یاد آورد. باران دارد از جنگی نابرابر حرف می‌زند. که محکوم ام به فراموشی‌. مدام ضربه می‌زند که این فراموشی‌ِ تیره را به یاد بیاورد. این‌که وقتی می‌بارد یادم باشد چیزها به یادم نمی‌آیند. یاد تمام یادنداشته‌ها بیاندازدم. آ‌‌ن‌قدرها دور نیستم. انگار همین تاریکی است. همین نزدیکی‌ها. ادامه دادن در این تاریک‌خانه نایی جا نگذاشته. پتک اولی فروننشسته دومی. اولین پتکی که می‌کوفت کدام پتک بود؟ همین یکی؟ یادم نیست هیچ کدام‌شان. درد؟ چرا هست. چیزهای دیگر هم هستند. تداوم پتک‌های پی در پی. زنده بودن باید تداوم داشته باشد حتمن. زنده‌گیِ مرگ هم مگر می‌شود که زنده‌گی باشد؟ فراموشی هم‌دست زنده‌گی است.
زنده‌گی اگر آدم بیاد بیاورد از هم می‌پاشد.
 صدای ناودان هم حالا بلند شده. تکه پاره و ریزان و افتان.

Sunday, March 23, 2014


چهره‌های گذشته‌ام را من با خود حمل می‌کند

چون درختی که حلقه‌های سال‌هایش را

حاصل جمع آن‌ها یعنی "من"

آیینه فقط آخرین چهره‌ام را می‌بیند.

 

- ترانس‌ترومر

Tuesday, February 4, 2014

Memento

به رامین
به بهانه‌ی دیدن ممنتو. آن‌چنان که نوشته شده:
فکت‌های مسخره. از روی فکت پیش رفتن. حقیقت. عصبی هستی ولی نمی‌دانی برای چه. خشونت الهی. خاطره‌سازی با زمان طوری که واقعیت در گذشته عوض شود. به همه چیز شک می‌کنی. به همه چیز شک می‌کند؟ به چه چیز شک نمی‌کند؟ به بایدِ پیروی کردن از فکت‌ها. به هدفی که در زنده‌گی دارد. در کثافت اطرافیان سهیم است. عامل کثافت آن‌هاست. از حافظه‌ی ضعیف سوءاستفاده می‌کنند که زنده‌گی کنند. وقتی تاریخ نباشد هر دروغی می‌شود حقیقت. فقط یک هسته استمرار می‌‎کند فقط تصویری از مردن دیگری هست که هست. تصویری از یک آن. همین نوشتن یعنی یادداشتن. نوشتن نباید یادداشت بماند. ایدئولوژی است این‌که پس از واقعه هدف به انتقام دارد. انتقام نباید ایدئولوژی باشد. زنده‌گی نباید هدف داشته باشد. نباید؟ زنده‌گی یعنی تن دادن به فراموشی، به جابه‌جایی‌ها به تحریف‌ها بازتعاریف. چیزی نباید جانشین بی‌نهایت باشد. برای او کسی که مرده بی‌نهایت نیست. هدف بی‌نهایت است. برای ادامه‌ی زنده‌گی بی‌نهایت است. هدف واحد است ولی بر روی مفعول‌ها جابه‌جا می‌شود. چرا فیلم قطعه قطعه است. تدوین منقطع هالیوودری با پیروی از قانون-فکت‌ها می‌خواهد به این حقیقت برسد که حقیقت را خود سوژه تعیین می‌کند. حال اگر بفهمیم که سیر زمانیِ آدم بی‌حافظه قطعن نباید خطی باشد به فکت فکت و قانون قانون توجه خواهیم کرد. سرمایه‌داری زنده‌گیِ بی‌حافظه/بی‌تاریخ می‌خواهد. درست اما برای تداومش مجبور است دروغ بگوید که زمان خطی است. همین کار را می‌کند قطعه قطعه زمان را تدوین می‌کند. زمان فیلم عینی است. اتفاقن زمانِ بی‌حافظه‌ی سوژه نمی‌تواند زمان عینیِ پیروی از قوانین باشد. زمان در فراموشی می‌گذرد. تاریخ زنده نیست. تدوین هالیوودی دروغ می‌گوید در تفکیک عینیِ حافظه. دارد می‌گوید حافظه هم که نداشته باشی باز از قوانین پیروی می‌کنی. فکت‌ها را دنبال می‌کنی. فکت‌هایی که فیلم به ما داده. اسم‌شان فکت است. شکی به آن نیست. باید همیشه در حرکت بود. زنده‌گی یعنی جنب و جوش. باهوش هالیوود کسی است که در چند ثانیه ضرب و تقسیم می‌کند. ماشین تندرویی است. فرکانس سی‌پی‌یو‌اش بالاست. سوژه‌ی هالیوود/سرمایه‌داری/زنده‌گی با سرعت برای فهمیدن حقیقت زنده‌گی، حتا اگر حقیقت آن باشد که حقیقتی نیست، در تکاپوست. نکته این‌جاست که اگر عدم حقیقت حاکم بود نتیجه نمی‌گرفتیم که حقیقتی نیست. نتیجه نمی‌گرفتیم. این‌طور تکه تکه با این سرعت با این زمان. به همه چیز شک می‌کند سوژه‌ی شکاک جز به پیرویِ خودش، به تحرک‌اش برای هدفی که در فکت‌ها آمده. من آدم بی‌حافظه فکتی می‌خوانم که کسی جنایتی در حقم کرده. مسیری بر مبنای این فکت اتخاذ کرده‌ام. چرا خود پیروی از مسیر چیز شک براندازی نیست؟ چرخه‌ی بسته‌ای آن‌جاست که دیگر در آن مهم این نیست که ابژه‌ی هدفِ فهمیده کیست، خودِ هدف مهم است. هدفی که بر سر ابژه‌های مختلف جابه‌جا می‌شود. نباید اول هدف باشد  بعد ابژه‌ها.  گسست بین فراموشی و مراجعه به فکت‌ها این حدواسط لحظه‌ی تروماتیک را درخود دارد و باید در برابر بازآفرینیِ دروغین گذشته مقاومت کند. مملو از انرژی است و هیچ تدوینی هنوز آن را هدایت نکرده. زنده‌گی در مازاد در عصبانیت در مشتی که به این و آن می‌کوبیم مشتی الهی آزادی بخش. تدوین این مشت را به هدفی خود خواسته وصل می‌کند. آیا باید مشت زدن را متوقف کنیم چون هدایت‌اش می‌کنند؟ آیا باید از انقلاب دست برداریم؟ آیا باید در روح‌مان قانون تبعیت از قانون‌های نوشته شده بر پوستمان را بنویسیم؟ قانونِ قانون همین است. محق بودن قانون. هیچ قدرتی نباید قادر باشد برای خشونت بی‌حافظه‌ی الهی پیشاپیش! هدف تعیین کند. خشونت سپری شده‌ی الهی، الهی نیست. زمان هدف دروغین خودش را به رخداد نسبت خواهد داد. دست به تفسیر و معنی خواهد زد. پس در زمانی عینی خشونتی الهی در گذشته وجود نخواهد داشت. خشونت الهی فقط در آینده می‌تواند باشد. خشونت الهی حافظه ندارد نباید داشته باشد. باید مدام منفجر شد اگر انفجار تمام شود اله ناپدید خواهد شد. خدا فقط لحظاتی هست. خدا چون فقط لحظاتی هست، نیست. خشونت الهی چون استمرار ندارد خشونت الهی نیست. چون هدف دار می‌شود. معنی پیدا می‌کند. می‌شود گذشته. ولی باید همیشه در آینده بماند. زمان یعنی تعیین جهت. باید تغییر جهت داد تا زمان خطی نباشد. باید در خشونت الهی زنده‌گی کرد. این گیِ زنده‌گی مال یک آن است. بازمانده زنده‌گی نمی‌کند. نباید بکند. بازمانده اگر حافظه نداشته باشد زنده می‌ماند. اگر همه چیز به یادم بیاید خواهم مرد.
می‌خواهم بمیرم.
نوشتن یعنی نمردن. دارم می‌نویسم می‌خواهم بمیرم پس نمی‌میرم. خودم را می‌خوانم. بر خودم گشوده می‌شوم. خودم یادم می‌آید. نوشتن یادداشت می‌شود اما یادداشتی که یادداشت بودن خودش را می‌نویسد. یادداشت قانونِ قانون. نوشتن یادداشتِ یادداشت. همیشه باید به قانون قانون معطوف بود. به نیروی نیرو. زورِ زور. نوشتن زنده‌گی هست اما با مازاد. تنها راه وفاداری نوشتن است. با نوشتن می‌شود از یک آن گفت لحظه‌ای را ستود باز کرد گسترد. گفت؟ باز هم گفت؟ باز هم بازنمایی؟ باز هم تحریف؟ معنی؟ بله ولی در مازاد. تحریفِ تحریف. با این نوشتن تنها یک چیز را تصدیق می‌کنیم: داریم ادامه می‌دهیم. ضمیر نوشته‌ام حالا شده ما. به خواستِ گفتن ما همه. به خواست اتکا به یک قانون. قانون فیلم هالیوودی را با قانون نوشتن عوض می‌کنم. خود به خود می‌نویسم ما باید. به این قانون زنده‌ام. در قانون قانون نمی‌توان ماند فقط قانونی را عوض کرده‌ام. مدام باید عوض‌اش کنم. باید برگردم ببینم چه چیزهایی از این مازاد الهی را نوشته‌ام تا به یاد داشته باشم. زمان که بگذرد این نوشته را تدوین می‌کنم به قانون. روایتی می‌سازم از انقلاب. تشکیل دولت می‌دهم. حالا که می‌خوانم شده‌ام پادشاه. ضمایرم شده به من. اما کسی که این من را می‌خواند می‌فهمد که من من نیست. گیومه‌ها در این من منحل شده. کسی که می‌نویسد نمی‌تواند من باشد.
قانون قانون می‌گوید زنده‌گی!
همه‌ی قانون‌های قانون سمت زنده‌گی را می‌گیرند.

فرهاد.