عکس بچهگی
در قلب انگور است
که آن خنده آنجاست.
در تعظیم خداحافظیِ در موست
که آن خنده آنجاست.
در یقهی لباس آخوندی است
که آن خنده آنجاست.
کدام خنده؟
خندهی هفتسالهگیام
گرفته شده اینجا، در این عکس رنگی.
حالا پوست میاندازد، سن کارش را ساخته
سرطانی از زمینه
با خصیصههای گوناگون.
مثل پرچمی پلاسیده است
یا سبزیِ در یخچال
کرم خورده.
به سوی تاریکی
بیصدا پیر میشوم
به تاریکی.
آن
که هستی تو؟
رگ را باز میکنم
و خون مثل چرخ اسکیت میگردد.
دهان را باز میکنم
و دندانهام یک سپاه خشمگین اند.
چشمها را باز میکنم
و مثل سگ
از چیزها که دیدهاند
خسته میشوند.
مو را باز میکنم
مثل کپههای خاکی در هم میریزد.
لباس را باز میکنم
کودکی خمیده روی مستراح میبینم.
کِز میکنم آنجا، لال مینشینم
فضلهها را شکل بستنی به بیرون میریزم
تا خوب تمام دنیای قهوهای را
پر از شیرینی کنم.
آن
که هستی تو؟
کودکی ناچیز در تقلای زیستن.
آن سکستون