Friday, August 24, 2012

Preludes


سرآغاز‌ها
I
عصر زمستانی
با بوی استیک‌هایی، درون دالان‌ها آرام می گیرد.
ساعت شش.
ته‌ماندهای سوخته‌ی روز‌های دودآلود.
و حال بارشی توفان‌سا
پاره‌های چرکینِ برگ‌ها در حدود پاهایت
و روزنامه‌هایی از مکان‌های متروک را
به خود می‌پیچد.
بارش‌ها
 به روی نورگیرها و دودکش‌های به هم شکسته
 فرو‌می‌کوبند.
و آن کنار خیابان
اسب‌تاکسیِ تنهایی بخار می کند و پا می‌ساید.

II
صبح
از بوهای مانده، و بی‌حال آبِ‌جو
از خاک‌چوب‌های لگدمال خیابان
با تمام پاهای گل‌آلود که می‌فشارندش
به قهوه‌خانه‌های بامدادی
 به‌هوش می‌آید.
با فریب‌های دیگری
که زمان سرمی‌گیرد
آدم به فکر تمام آن دست‌هایی
که سایه‌هایی دلگیر را
در هزار اتاق مبله، پیش می‌کشند می‌افتد.

III
لحافی از تخت را کنار زدی
-  به‌پشت خوابیده‌ای –
 و منتظر ماندی
به خواب رفتی
و شب را
که هزار تصویر ناپاک
که روانت از آن‌ها  قرار یافته بود، فاش می ساخت،
 نظاره می کردی.
برابر این سقف بال می زدند.
و آنوقت که تمام دنیا بازآمد
و چراغ میان روزن‌ها بالا خزید
و تو
صدای گنجشک‌ها در ناودان‌ها را می‌شنیدی
چنان بینشی از خیابان داشتی
که انگار خیابان به‌سختی می‌فهمد.
نشسته، بر امتداد حاشیه‌ی تخت
از گیس‌هایت، کاغذ‌ را فــِر‌کردی
یا در کف جفت دست‌هایی لکه‌دار
کف پاهای زردی را بست دادی.

IV
روح او در تمام آسمان‌ها، کشیده پهن می‌شد
که پشت حایلی از شهر محو می‌گشت
یا در ساعت چهار، پنج و شش
به دست پاهایی لجوج لگدمال می‌‍شد.
و انگشت‌های مربعیِ کوچک که پیپ‌ را پُر می‌کنند
و روزنامه‌های عصر
و چشم‌های مطمئن
از قطعیت هایی قطعی
خودآگاهِ خیابانی سیاه شده
بی‌قرار، برای به دست گرفتن دنیا.

تکان می‌خورم
به دست خیال‌هایی که حول این تصویر‌ها پیچ‌می‌خورند
و چنگ می‌زنم:
به پندار خوشایندی بی‌نهایت
بی‌نهایت چیزی عذاب‌آور.

دست بر دهانت بمال
و بخند؛
دنیاهایی که در مکان‌های متروک
در حین سوخت‌گیری
مثل زنان کهن گشت می زنند.

الیوت

Sunday, August 19, 2012

Le Rameur


پاروزن

خمیده به روی رودی بزرگ
پارو هایم بی انتها
با افسوسی از خنده های اطراف
اشکینم می کنند.
روح با دستانی سنگین، از پارو پُر.
باید آسمان ، به ناقوسِ مرگِ تیغ هایی آرام سرفروآورد.

دل سخت.
چشم، پریشانِ شکوهی که دچارش می شوم.
دایره ی موج های رسیده احاطه ام می کنند.
با وزش هایی خیره سر، می خواهم
از برگ و از آتش که از آن ها در سکوت می خوانم
 جهان تابنده را فرو بپاشم.

درخت هایی که بر آن ها گذار می کنم
حریر پهن و معصوم
آب های شاخساری نقش بسته، و فراخ دستیابی.
چاک میان آن ها، قایقم که بین شان می شکافد
از سکونی ایستا به سمت اطفای یادها راه می رود.

هیچ گاه ای فریبای روز!
هیچ گاه افسونت تا این حد
از سرکشی که امتحان تدافع می کند عذاب ندیده است.
ولی آنگونه که خورشید ها از کودکی ها بیرونم می کشند
به منشئی باز می گردم که آنجا حتا یک نام، رمق بودن نخواهد داشت.

تمام این حوری
وسیع و ممتد، بیهوده، با بازو های ناب
پی اندام های وامانده ام می پیچد.
به آهستگی، یکصد بند انجماد یافته
و تشرهای نقره فام قوای عریانش را
فرو خواهم پاشید.

این طنین پرراز آب ها، این رود در شگفتی
روز های زرین ام را پس چشمبندی از حریر جای می دهد.
هیچ چیز کورکورانه تر از صدای یک جنگ
یکنوا و بی تغییر
سرورهای کهن را از پای در نخواهد آورد.

زیر پل های طوقه دار
آب های پرعمق مرا با خود می برند.
سرداب های پر شده از باد، نجوا ها و سیاهی ها
به روی آن پیشانی که با فرسودگی دفن می کنند
که اما استخوان پرنخوتش از درب هاشان سخت تر است
راه می روند.

شبِ آن ها به درازا طول می کشد
روح، خورشید های نحیف و پلک های تندش را
به زیر آن ها پست می کند
و آنوقت که با یک جنبش
 لباس سنگ به من تن می کند
درون خواری آسمان هایی چنین بی حاصل
فرومی روم.

پل والری

Thursday, August 9, 2012

Delirium

هذیان
برف سیاه روی بام ها فرو می غلتد
انگشت سرخ در پیشانی‌ات ذوب می شود
برف نیلگون در اتاق بی حفاظ فرو می چکد
آینه ی مرده ی دلباخته گان!
پسِ سایه ها در آینه ی برف نیلگونی
سر، به پاره های سنگین فرو می پاشد و فکر می کند
لبخند سرد یک روسپیِ مرده
در بوی میخک هایی که باد عصر می گرید.

گئورگ تراکل

Gerontion

کهولت1
"نه جوانی به کف داری، نه سن
اما انگار در چرت پس از شام بود
که هر دو را خواب می دیدی."2

این منم، مردی پیر، درون ماهی خشک
خوانده می شوم، به دست یک پسر در انتظار باران
نه در دروازه های سوزانم
نه در جهد در باران گرم
نه زانو در مردابی شور، دشنه ای در دست
گــَزیده به دست مگس ها، در جهد.
خانه ام خانه ای پوسیده است
و یهود، کنار طاقچه ی پنجره چمباتمه زده، و مالک
در قهوه خانه ای در آنت وِرپ تخم گذاشته
در بروکسل تاول زده، در لندن پوست انداخته و پینه بسته.
بز3 در میدان بالای سر سرفه می کند
صخره، خزه، آبرون، آهن، مدفوع.
زن از آشپزخانه صیانت می کند، چای دم می کند
در عصر عطسه می کند، به ناودان رنجور انگشت می زند.
                  من، مردی پیر
سری راکد، میان مکان های پر باد.

نشانه ها را به شگفتی تعبیر می کنند. "نشانه ای خواهیم یافت!"
حرفی درون حرف، عاجز از حرفی گفتن
قنداق پیچ درون تاریکی.
 در آستان جوانیِ سال
مسیح، آن بَبر
در مِی4 بدکاره، با کرنل5 و بلوط، سررسید
یهــودایی
که میان نجوا ها؛ به دست جناب سیلورو
 که تمام شب در اتاق کناری راه می رفت
 برای صرف شدن، تقسیم گشتن و مست بودن
با دستانی نوازش گر، در لیموگز گل می دهد.

کنار هاکاگاو، تعظیم کنان میان تیتان ها
کنار مادام دو تورنکیس، در اتاق تاریک
شمع ها را می جنباند.
خانم فون کولپ
با دستی بر در،که در راهرو برمی گشت.
 قطار هایی متروک
باد را درهم می تنند.
 روحی ندارم
مردی پیر در خانه ای پرکوران
زیر دستـــگیره ای پرباد.

پس از دانشی این چنین، کدامین بخشودن؟
حال فکر کن
تاریخ راه های فریبنده بسیار دارد، راهروهایی ساختگی
که با تکبر هدایتمان می کنند.
حال فکر کن
او زمانی که حواسمان پرت باشد می بخشد
و آنچه را می بخشد، همراه چنین گیج بودن های پرنرمشی می بخشد
که بخشایشش عطش را گرسنه بی تاب می کند.
 زیادی دیر می بخشد
آنچه به آن باوری نیست، یا شاید اگر هست
تنها در خاطره، شهوتی است تجدد یافته.
زیادی زود می بخشد
به دست هایی کم توان
آنچه را که گمان به رهایی از آن نمی رود
تا زمانی که امتناع، هراس ساطع می کند.
فکر کن
نه هراس نجاتمان خواهد داد نه گُردی.
هرزگی هایی ناطبیعی
از دلیری هایمان پس می افتند. فضایل
به دست جنایات نانجیبمان بر ما تحمیل می شوند.
این اشک ها از درخت غضب- باروری می چکند.

ببر در سال نو خواهد جهید6. ماییم که می بلعد. آخر
فکر کن
به نتیجه ای نریسده ایم وقتی
من در خانه ای اجاره ای سلب می شوم.
آخر فکر کن
بی مقصود این نمایش را نساخته ام 
و دست هیچ آشوبی
از شیاطین پشتــرو نیست
به این صداقت با تو دیدار می کنم.
منی که کنار قلبت بود از آنجایش راندند
تا زیبایی را در وحشت، وحشت را در تفتیش7 از کف دهد.
شهوتم را از کف داده ام: برای چه در صیانتش باشم
که آنچه صیانت می شود به زنا می بایست کشید؟
بیناییم را از کف داده ام، بویایی، شنوایی، چشایی و لامسه:
چگونه برای تماس نزدیکترت از آن ها بهره می باید جست؟
این ها با هزار تأنی کوچک
سود هذیان های سردشان را کش خواهند داد
پوست را وقتی حس خنک می شود انگیخته خواهند کرد
با سس هایی تند، در تنوع انواع
در برهوتی از آینه ها.
عنکبوت چه خواهد کرد
عملیاتش را تعلیق می کند؟
سوسکچه چی
تاخیر می کند؟ دوبلهاش، فِرسا، خانم کَمل
حول مدارِ خرس8 لرزان
درون اتم هایی پرترَک چرخیدند.
مرغی9 پیش روی باد
در تنگناهای پرباد بِل آیل
یا دوان بر هُرن
سفید در برف پرین می شود، تنگه ادعا می کند،
و مردی پیر
که سوداگری ها10 به گوشه ای خواب آلود
سوقش می دهند.

           مستاجرین خانه
خیال های ذهنی خشک، درون فصلی خشک.

الیوت
--------------------------------------------------------
پانوشت:
1.        Gerontion – دایرة المعارف می نویسد: پیر مردی که افسوس می خورد، از سن، کسالت، واپاشی روحانی...
من جایش کهولت نشاندم.
2.        نقل قولی است -با تغییری کوچک- از پرده 3، صحنه 1 قیاس برای قیاس اثر شکسپیر.
3.         - Goatاین بُز کاملن بُز نیست. در نگاه اول بز است. به مرد شهوتـران هم می گویند بز. در تاریکی ممکن است برج جدی در آسمان هم باشد.
4.        مِی که آب انگور باشد نیست – گرچه در فضای مسیحیت شعر ممکن است در ذهن تداعی شود – خودِ ماه مِی میلادی است. ماهی که بدکاره است  و هرزه.
5.        Dogwood- سگ زبانان: تيره ى Cornaceae از رسته ى Cornales  درختچه ها و بته هاى دو لپه اى.
6.        Spring – اینجا جهیدن است. در شعر بهار هم هست. ماه مِی بدکاره است.
7.        inquisition- ( البته  با the و I بزرگ) در مسیحیت تفتيش عقاید هم هست.
8.         Bear- خرس بودنش با B بزرگ صورت فلکی دبِ اکبر/اصغر در آسمان تاریک است. رود بِر هم می تواند باشد.
9.        gull -  یاعو، مرغ نوروزی.
10.     Trades- منطقه ای در شرق فرانسه.

Wednesday, August 1, 2012

Gesang zur Nacht

ترانه ی در شب
1
دنیا آمده از سایه ی یک دم
دل کنده پرسه می زنیم
و مثل طعمه هایی، بی خبر از آن که وقف می شوند
در ابدیت از دست می رویم.

مثل گداها چیزی ازانمان نیست
احمقانیم، در آستانه ی دروازه ای قفل شده.
شکل مردمانی کور، در سکوت گوش می سپاریم
که درونش نجوایمان از دست می رود.

پرسه زنانی بی مقصدیم
ابر هایی که باد دور می کند
گل هایی لرزان در خنکای مرگ
که انتظار می کشند تا آن ها را بچینند.

2
تا آخرین عذاب با من کامل شود
شما ای قدرت های تار و خصیم، پشتتان نخواهم بود
که بر شما در خنک ترینِ شب ها گام بر می داریم.
نفَس‌هایتان مرا بلند تر می سوزاند
صبر! ستاره از پا می افتد، رویاها سرُ می خورند
در آن افق هایی که به ناممان نیست
و در امتدادشان می توانیم تنها، بی رویا قدم برداریم.

3
تو ای شب تار، ای قلب تیره
چه کسی مقدس ترین خاک تو
و آخرین شکاف ژرف بدخواهیت را باز می تاباند؟
نقاب، پیش دردمان خیره مانده است

پیش روی دردمان، پیش شهوت هایمان
خنده ی سنگیِ نقابی خالی
به رویَش چیز های زمینی خرد می شوند
 خودمان نیز، ناخواسته.

و پیش رویمان دشمنی ناآشنا ایستاده است
نیشخند می زند، به آنچه از تقلایش در مردنیم
تا ترانه هایمان ابری تر به گوش رسند
و آنچه در ما می گرید تار بماند.

4
تو آن شرابی که مست می کند
حالا من، در رقص هایی شیرین خون می ریزم
و باید رنجم را با گل ها حلقه کنم!
آنطور که ژرف ترین ذهن تو می خواهدش، ای شب!

 چنگی در رحِمت هستم من
برای واپسین دردهای در قلبم
حالا ترانه ی تارت تقلا می کند
و مرا جاوید می کند، ناواقع.

5
فراغ ژرف، فراغ ژرف!
ناقوس پارسایی بلند نمی شود
تو ای مادر مهربان درد
مرگت آرامش را گسترد.

تمام زخم ها را
با دستان خنک و خوبت ببند
که تا سرحد مرگ درونم خون می‌ریزند
تو ای مادر مهربان درد!

6
آه بگذار سکوتم ترانه ات باشد!
نجوایی ضعیف  برایت چه خواهد بود
که از باغ های زندگی جدا مانده؟
بگذار در من بی نام بمانی

بی رویا در من شکل گرفته است
مثل ناقوسی بی صدا
مثل عروس مهربان درد هایم
و خشخاش مست کرده ی خواب هایم.

7
شنیدم گل ها در خاک می میرند
و چاه های مست کرده زار می زنند
و ترانه ای از دهان ناقوس
شب و سوالی نجوا شده
و یک قلب،  آه زخم-مرگی
فرای روز های بی چارگی‌اش

8
تاریکی در سکوت خاموشم کرد
به سایه ای مرده در روز شدم
آنگاه از خانه ی شور ها پا بیرون گذاشتم
بیرون، در شب.

حالا سکوت در قلبم خانه کرده است
 روزِ اندوهناک را احساس نمی کند
و به رویت مثل خارهایی لبخند می زند
شب، همیشه و هر وقت!

9
ای شب، دروازه ی گنگ به پیش رنجم!
این ننگ تیره را ببین که تا سرحد مرگ خون می دهد
و تمامن منگی این جام زجر را سر می شمارد!
ای شب، من آماده ام!

ای شب، تو ای باغ فراموشی
در حوالی تابناکی فقرِ به دنیا بسته ی من!
برگ های شراب می چروکند، حلقه ی خار ها می پلاسد
بیا، تو ای زمانه‌ی بزرگ!

10
شیطان من آنوقت می‌خندید
که من فروغی در باغ های تابان بودم
و رقص و شادی، و شراب عشق
که مست می کند، همراهم بود.

شیطان من آنوقت می‌گریست
که فروغی در باغ های پردرد بودم
و تحقر
که تشعشعش بر فقرِ خانه ام تابید
همراهم بود.

اما حالا این شیطان، نه می خندد نه می گرید
من سایه ای از باغ هایی از دست رفته ام
و همراه تاریک- مرگ من
سکوت نیمه شب های خالیست.

11
لبخند نحیفی که برایت در تقلا بود!
ترانه ی ناله هایم در تیره گی محو می شدند
حالا راهم به پایان، سرخواهد رسید.

بگذار در کلیسایت قدم بردارم
مثل آنوقت، یک احمق، ساده لوح
پر زهد و پرستنده، گنگ، پیش رویت باشم.

12
در عمیق نیمه شبی هستی
ساحلی مرده برِ دریایی خاموش
ساحلی مرده: نه هیچوقت بیش!
در عمیق نیمه شبی هستی.

در عمیق نیمه شبی هستی
بهشتی که در آن چون ستاره ای تابیدی
بهشتی که دیگر خدایی از آن جوانه نخواهد زد.
در عمیق نیمه شبی هستی.

در عمیق نیمه شبی هستی
تولد نیافته ای در رحِمی مهربان
و هیچ وجود نداشته ای، ناواقع!
در عمیق نیمه شبی هستی.


گئورگ تراکل