Friday, June 20, 2014

8 Septembre 1977

۸ سپتامبر ۱۹۷۷.
همین حالا مأمور پست آن نامه‌ای که برایت فرستاده بودم را به من، «به دستان مالک» بازمی‌گرداند. کدپستی را اشتباه نوشته بودم و روستاهای زیادی با همین نام در استان شماست. خوشبختانه، همان‌طور که همیشه توصیه می‌کنم و به من هیچ گوش نمی‌کنی، آدرس‌ام را پشت پاکت نوشته بودم. حکایتی باورنکردنی‌ است. پستچی به من توضیح می‌دهد که اگر دهکده‌ی کوچکی باشد و به اشتباهی مظنون شوند چون همه را در آبادی می‌شناسند به فرستنده مرجوع‌اش می‌کنند، دست کم زمانی که امکان‌اش باشد. جرأت نمی‌کنم بازش کنم و دوباره بخوانم‌اش. گذشته از این همان‌طور که روزی به من می‌گفتی این‌ها همه‌اش «جزئیات» است صرفن جزئیاتی که من گمان می‌برم در دیده‌گان تو مرا معصوم جلوه می‌دهند. دیگر مطمئن نیستم، دیگر درست یادم نیست چه نوشته‌ام (منظورم جزئیات است) و به همین خاطر دیگر شهامت باز کردن‌اش را ندارم. وقتی که برگردی این پاکت را نشان‌ات می‌دهم که باورم کنی. ولی دوباره برایت ارسال‌اش نمی‌کنم؛ به هر حال خیال می‌کنم هیچ‌وقت دوباره آن را نخواهم خواند. تا تو نامه‌ی هنوز تا آن وقت مُهرشده‌ را به چشم ببینی، بی‌شک همه‌اش را از بین خواهم برد. از این اصل مقدس که باید مرا باور داشته باشی می‌گذرم (اینکه به بی‌گناهی‌ام اذعان کنی، عذرم را ببخشی، تبرئه‌ یا فراموش‌ام کنی، چنان که خواهی کرد؛ که بی دلیل، بی روایت و بدور از جزئیات باورم داشته باشی). به هر حال همه‌ی چیزهایی که این‌جا اتفاق افتاده برای تو بی‌نهایت غریب می‌ماند، تو را لمس نمی‌کند، و اصلن قرار هم نیست که لمس‌ات کند؛ فاصله‌ی بی‌نهایت. مرا هم لمس نمی‌کند، این خودِ منی که برای تو می‌نویسد، این کسی که می‌شناسی و همین کسی که دوست‌ات دارد.  

-       Envois

Wednesday, June 11, 2014

ُLe Temps



زمان.
 روزها و ساعات دود شده.
  انقطاع تصاویر سوزانِ حالا نیست.
 بارقه‌های خاطراتی که آنی شعله می‌کشند.
خاکسترِ در سر.