Friday, December 28, 2012

Across

آن‌سو

صفحه‌ی روز را ورق می‌زنم
تا با تحرک پلک‌های تو
آن‌چه گفته‌اندم را بازنویسم.

حقیقت تاریکی
در تو ورود می‌کنم.
اثبات این تاریکی را می‌خواهم
می‌خواهم شراب تیره را نوش کنم:
چشمان‌ام را از من بستان و خردشان کن.

قطره‌ای از شب
به‌روی نوک پستان‌هایت:
رازهای گل میخک.

چشمان‌ام را می‌بندم
در چشم‌های تو بازشان می‌کنم.

همیشه بیدار
بر خوابگه‌‌اش از لعل:
زبان نم‌ناک تو.

فواره‌هاست
در باغ رگ‌های تو.

با نقابی از خون
از خیالات‌‌ات خالی عبور می‌کنم
نسیان، به دیگر ‌سوی حیات
هدایت‌‌ام می‌کند.


اوکتاویو پاز

Friday, December 14, 2012

Dancer In the Dark


ترجمه‌هایی که می‌نویسند ام

«بر کدام لعن است وقتی که سکوت می‌کند و هیچ نمی‌توانی گفت. نگاه می‌کنی تا کلامی زبان آورد. مدام گوش می‌دهی تا حرفی بزند که تا تو تکرارش کنی. آن‌قدر حرف‌های او را حرف می‌زنی که حرف‌هایت باشند. در ول‌وله‌ای از تکرار رقصان آواز می‌خوانی که دیگر این سرور ازآن توست. این طنینی که تکرار کنان فضا را دور می‌زند تو هستی. توانسته‌ای این لعن آسمانی را خندیده باشی و با او... او، وای به وقتی که سکوت می‌کند و از رنج می‌میری.»



من اما برای چیزی که ازآنِ خود می‌کنم باز در تاریکی می‌رقصم.


فرهاد.

Monday, November 5, 2012

Monday or Tuesday


دو یا سه‌ شنبه

رخوت‌آلود و بی‌اعتنا، ماهی‌خوار با بال‌های فضا به لرز آورنده‌‌اش، آگاه از مسیر خویش، بر فراز کلیسا، پایین‌ آسمان، به پیش‌می‌رود. آسمان سفید و فاصله‌دار، مجذوبِ در خود، بی‌انتها، پوش می‌کند و فاش می‌سازد، تکان می‌خورد و بازمی‌ماند. دریاچه؟ ساحل‌هایش محو می‌کند! کوه؟ آه عالی است - - طلای ‌آفتاب بر دامنه‌هایش. پایین فرو می‌افتند. سرخس‌ها، یا بعد، پرهایی سفید، همیشه و همیشه.

حقیقت را خواستن ، انتظار کشیدن‌اش، به رنج چکاندنِ چندتایی لغت، همیشه خواستن- -  (ناله‌ای به چپ آغاز می‌شود، دیگری به راست. چرخ‌ها در واگرایی تاخت می‌کنند. اتوبوس‌ها در جنگِ به هم می‌جوشند) - - همیشه خواستن - - - (ساعت با دوازده ضربه‌ی جدا اصرار می‌کند نیم‌روز است؛ نور، ترازوهای طلایی را می‌افشاند؛ بچه‌ها ازدحام می‌کنند) - - همیشه حقیقت را خواستن. سرخ است این طاق، سکه‌ها بر درختان آویز می‌شوند؛ دنباله‌دودهایی از دودکش‌ها؛ پارس، فریاد، اشک، « آهن فروشی!» - - و حقیقت؟

پاهای مردها و پاهای زنان، به سمت نقطه‌ای در تابش، سیاه یا طلاپوش- - - (این هوای مه‌آلود - - - شِکر؟ نه ممنون‌ - - - فراخِ آتیه) - - نور چراغ سوسو می‌کند و اتاق را به جزء اشکال سیاه و چشم‌های پرفروغ‌شان سرخ می‌کند. آن‌وقت که در بیرون کامیونی بار خالی می‌کند، دوشیزه تینگوم سر میز خود چای می‌نوشد، و بشقاب چینی، خزِ لباس‌ها را در خود حفظ می‌کند- - -

برگ، پرناز- - - نور کشیده تا گوشه‌ها، وامانده پیش چرخ‌ها، نقره‌- پاش، در خانه یا نه در خانه، جمع شده، پراشیده، در مقیاس‌های جدا هرز رفته، جاروب شده به بالا، به پایین، پاره، مغروق، وصل شده - - و حقیقت؟

حالا برای کنار بخاری، روی کاشیِ سفیدی از مرمر به یاد آوردن. لغت‌ها از ژرفای این عاج ظهور می‌کنند و سیاهی‌شان را بیرون می‌ریزند، گل می‌دهند و نفوذ می‌کنند. کتاب افتاده؛ در آتش، در دود، در بارقه‌های آنی - - یا حالا در سفر، کاشیِ مرمرِ آویخته، مناره‌های پایین دست، و اقیانوس هند، آن‌وقت که فضا هجوم می‌برد و ستاره‌ها برق می‌زنند - - حقیقت؟ خشنود شده از نزدیکی؟

رخوت‌آلود و بی‌اعتنا، ماهی‌خوار بازمی‌گردد؛ آسمان ستاره‌هایش را می‌پوشاند؛ آن‌گاه برهنه‌شان می‌کند.



ویرجینیا وولف

Thursday, November 1, 2012

April 18

18 آوریل
لجن‌زار تمام دیروزهای من
درون جمجمه‌ی پوک‌ام گندآب می‌شود

و اگر شکم‌ام
به خاطر هر پدیده‌ی توضیح‌پذیر
مثلن از یبوست یا که از بارداری‌یی به هم بپیچد

یا که به‌خاطر خواب
مثل ماهِ پنیرِ سبز
که به‌خاطر خوراک
مثل برگ‌هایی بنفش غذا خوردن
که به‌ خاطر این‌ها

تو را به یادنخواهم ‌آورم

و دیروز در چند گامی‌ِ مرگ‌بارِ علف‌ها
در چند فضایی از آسمان و در فراز درختان

آینده‌ای از کف رفت
آنقدرها ساده و بازنیافتنی
که توپِ تنیسی در سپیدیِ صبح


سیلویا پلات

Thursday, October 18, 2012

Le Masque


نقاب



تندیسی نمادین به سبک رنسانس
به ارنست کریستفِ تندیس کار




 این نفیسه‌ از گریس‌های* فلورانسی را نظر می‌کنیم؛
درون تموج این کالبد پرهیبت
خواهران بهشتی- شوکت و توان- بارورند.
این زن- اندام‌ها به راستی افسون‌گر 
بهشت‌گونه نیرومند، ستودنی نحیف-
برای نشاندن به عرش‌هایی پرجلا
و شیفتنِ فراغتِ اسقف یا که شاهزاده‌ایست که نقش بسته است. 

!هم‌چنان، این لبخندِ پرمیل را نگاه - 
که خشنودیِ خلسه‌ی او فاش می‌سازد؛
این نگاه بلند فریبا را، وارفته و پرریشخند
این چهره‌ی دل‌ربا، که همه‌اش را حریری در قاب می‌گیرد
که هر پاره‌اش با دمی پیروزمند به ما می‌گوید:
«شهوت می‌خوانَدم و عشق تاج بر سرم می‌کند!»
این وجود پرذوق از فرهمندی‌های بسیار!
نگاه که مهربانی‌‎اش چه افسونِ برانگیزنده‌ای عطا می‌کند!
از شکوهش دور او نزدیک می‌رویم، و باز می‌گردیم.


!ای کفرگوییِ هنر! ای شگفتی مرگ‌بار
موعود بخش شادمانی‌ها!
زنی در تنی بهشتی، که فرازش با هیولایی دوسر تمام می‌شود!


اما نه! فقط نه یک نقاب، نه مسحورگری برای نمایش -  
این چهره بر عبوسیِ لطافت‌ناکی می‌تابد
و این‌جا را ببین! اضطرابی موحش
سری راستین، و صورتی بی‌غش
درست عکسِ آن صورت که دروغ می‌گوید.
بی‌چاره شکوهی بزرگ! رودی رفیع
از اشک‌های تو، که درون قلب نگران من پیش می‌رود؛
دروغ‌گویی‌ات مرا مست می‌کند، و روح‌ام 
امواجی از درد را که چشمانت روان ساخته‌اند می‌نوشد!

 اما برای چه اشک می‌ریزد؟ او، زیبای تمام - 
که آدم به پیش پاهایش به زانو می‌افتد
از کدام رنجِ رازگونه پهلوی تنومندش می‌پوسد؟ 

 !او اشک می‌ریزد، شوره‌سر! چرا که حیات دارد -
و چون زیست می‌کند! اما این که حسرت می‌خورد
بالخصوص، این که سراپا در لرز است
برای این است که افسوس! فردا دوباره خواهد زیست!
فردا، پس‌فردا و همیشه – هم‌چون ما!



شارل بودلر



------------
:پانوشت




Friday, September 28, 2012

Dedans

داخل

سرنوشتار

در آغازهایمان خورشید غروب می‌گرفت و این‌طور که تمام می‌شویم طلوع می‌کند. در شرق دنیا‌ آمده بودم و در غرب مردم. جهان کوچک است و زمان کوتاه. من داخل‌ام. می‌گویند عشق چون مرگ پرزور است. اما مرگ چون عشق پرزور و من داخل‌ام. و حیات پرزورتر از مرگ، و من داخل‌ام. اما خدا از حیات و مرگ پرزورتر است. می‌گویند واژه‌ها بر حیات و مرگ توان‌گری دارند. در باغِ دوزخ من، واژه‌ها احمقانه‌هایم هستند. بر عرش آتش می‌نشینم و به زبان‌ام گوش می‌دهم. حقیقت بوده‌ است. از سواحل آرام تا دروازه‌های مدیترانه گسترده است. آب‌های یک‌سان سه بار حمام‌ام کرده‌اند و سه بار مغروق‌ام ساخته‌اند. هرآن‌چه باقی‌است باغِ دوزخ‌ام؛ جایی که سه مرده‌ام واژه‌ها و تصویرهایشان را برای گیج کردن‌‌ام می‌آمیزند. گاهی اوقات می‌خندم، گاهی اوقات می‌گریم؛ گاهی حتا فراموش می‌کنم، بیش‌تر وقت‌ها یاد می‌آورم. درخت‌ها این‌جا بندم می‌کنند. این‌جا و آن‌جا یک‌سان‌اند، در افریقا و در کالیفرنیا. این به‌خاطر واژه‌هایی‌ست که من می‌خندم.
...

اِلن سیکسو

Monday, September 17, 2012

Au Lecteur, Les Fleurs du Mal










------------------------------------------------------------------------------


به خواننده
حماقت، خطا، گناه‌ و حرص
بدن‌هامان در کار می‌گیرند و روح‌هایمان تصاحب می‌کنند
و ما مثل آن گدا که شپش‌هایش را می‌خورد
از افسوس‌های دل‌ربایمان قوت می‌کنیم.

گناه‌هایمان خودسر اند، توبه‌هایمان نابکار.
اعتراف‌هایمان را بزرگوارانه می‌خوانیم
و گشاده‌رو، در گِل‌آلود راهی پیش می‌رویم
که اشک‌هایی ناچیز عیب‌هایمان را خواهند شست.

تخیسم‌ژیستِ شیطان * به روی خوابگه رنج
اوست که روح مسحور ما در آغوش می‌کشد.
و فلزهای بارور خواسته‌های مان
همه به دست چنین کیمیاگری قهار دود می‌شوند.

این شیطان است، می‌بیند، بندهایی که تاب می‌دهیم!
چیزهای دونی که نیک‌شان می‌یابیم
هر روزه به سوی دوزخ یک گام به پیش می‌رویم
در گمراهیِ تاریکی که بی‌هراس غرق می‌شویم.

برآنیم چون هرزه‌ای بی‌نوا
که سینه‌های چروکیده‌ی روسپی‌های کهن را
می‌بوسد و گاز می‌گیرد، در لذتی ناپیدا راه بپیماییم
آری، انگار که بسیار سخت، پرتقال‌کهنه‌ای را فشار می‌دهیم.

در مغزهایمان مثل یک میلیون کرم، گردان، پرتعداد
جمعیت شیاطین پای می‌کوبند
و در شش‌هایمان وقتی نفس می‌کشیم، مرگ
- این رود پنهان- همراه ناله‌های خاموش پیش می‌رود.

اگر تعدی و زهر، دشنه و آتش
هنوز، نقش‌های دل‌پذیر خود
بر بوم پرابتذال بخت‌مان نبافته‌اند
چون این است که افسوس! روان‌مان آنقدرها دلیر نیست.

اما میان شغال‌ها و پلنگ‌ها
میمون‌ها، ماران، لاشخورها و افعی‌ها
جانورانی که نعره می‌کنند، زوزه و غریو می‌کشند و سینه‌مال می‌روند
در تمام این وحش خبیث، یکی

هنوز زشت‌تر و کریه‌تر از همه
گرچه کم‌فروز تر از خیلی است
این هیولا خشنود زمین را سست خواهد کرد
و همه‌ی موجودات را در خمیازه‌ای قورت خواهد داد

ملال! – چشمی باردار از اشکی ناخواسته
 دار آویختن‌هایی که به دود سیگار خود خواب می‌بیند
ای خواننده، تو این هیولای دل‌آشوب را می‌شناسی
- خواننده‌ی ریاکار! - هم‌زادم! - برادرم!


شارل بودلر

-----------------------
پانوشت:

Saturday, September 8, 2012

Die schöne Stadt


شهر زیبا
میدان های قدیمی
در سکوت آفتاب تابیده‌ای
پرعمق تنیده در آبی و طلا.
راهبانی نجیب
زیر سکوت مرطوب درخت های بلوط
در شتاب.

بیرون از کلیساهای تابان و خاکستر رنگ
تصویرهای ناب نگاه خیره‌ی مرگ
لباس های زیبا از دست شاهزادگانی ممکن
تاج های پر زرقِ درون کلیساها.

دانه‌ها در فواره‌ای غوطه می خورند.
پنجه‌گل‌هایی تهدید شده به دست درختان.
پسرها سرگشته از آرزوها
کنار فواره در عصر
آرام بازی می کنند.

دخترانِ جوان کنار گذرگاه
به طربناکی حیات، محجوبانه چشم دوخته اند.
لب‌های مرطوبشان می لرزد
و درب گذرگاه، ایستاده انتظار می کشند.

ارتعاش پرتقلای صدای ناقوس
زمان رژه و زاری ساعت ها.
غریبه ها به صدای قدم ها گوش می سپارند.
بالا درون آبی، صدای ارگ هایی که می‌غرند.

سازهای تابان در خواندنند.
درون قاب های پربرگ باغان
قهقه زنان نیکو موج می زند.
مادران کم‌سال آرام می خوانند.

نفسی پنهان کنار پنجره هایی شکوفا
بوی عود، قیر و یاس.
پلک های خسته‌ی نقره‌فام
میان گل های کنار پنجره می لرزند.


گئورگ تراکل

Πηλός:5



خاک رس: 5
دستی پریده رنگ
میخ را می کِشد.
آینه فرو می‌ریزد
دیوار فرو می‌ریزد.
گردشگران سرمی‌رسند
عکس‌ها گرفته می‌شوند.

یانیس ریتسوس

Πηλός:27


خاک رس: 27
اتاق های خالی
تخت هایی عریان
جارویی در کنج
قفسی متروکه
و این آینه
که هنوز تاریک و حریص
اصرار دارد
به درونش نگاهی کنی.

یانیس ریتسوس

Αμηχανία

سرگشته‌گی
دکان‌های بسته.
آردِ پاشیده به روی پیاده‌رو
کیسه های شن، به دست سرپناهی تل‌انبار
با آستین‌هایی بالازده،
غمگین پشت درب دروازه می نشیند.
فوجی از پرستوها برفراز پرواز می کنند.
سایه هایی که از صورتش عبور می کنند.
خم می شود و گل ها را جمع می کند.
حلقه گلی درست می کند.
آیا آن را خواهد پوشید؟


یانیس ریتسوس

Saturday, September 1, 2012

The Wasteland



سرزمین هرز
تی. اس. الیوت

فارسیِ فرهاد علوی





  --------------------------------------------------------------------------------------



                                

"من با همین دو چشم خود سیبــــِل کومایی را در قفسی حلق آویز دیدم. و آن‌گاه که پسرها به او می‌گفتند:
 سیبل!چه می‌خواهی؟ می‌گفت: می‌خواهم بمیرم."
برای اِزرا پوند
هنرمند محبوب


بخش نخست- تدفین مرده
آوریل بی رحم ترینِ ماه هاست، می پروراند
از زمین مرده یاس ها را، می آمیزد
یادها و آرزوها را، می تکاند
با باران بهاری،  ریشه های راکد را.
زمستان گرممان می داشت، می پوشاند
زمین را در برف های نسیانگر، می خوراند
 با ریشه های خشک کمی زندگی را.
تابستان غافلگیرمان می کرد، از فراز "استرنبرگ" می آمد
با رگباری از باران، در شبستان می ماندیم
و در آفتاب به سوی "هوفگارتن" روانه می شدیم،
و قهوه نوش می کردیم و یک ساعت تمام حرف می زدیم.
Bin gar keine Russin, stamm' aus Litauen, echt deutsch.
و در بچگی در آرچدوک
 - خانه ی پسر عمویم- می ماندیم، سوار بر سورتمه مرا به بیرون می راند
و من ترسیده بودم. می گفت: ماری،
ماری! محکم بنشین! و سرازیر می شدیم.
در کوهستان آدم احساس آزادی می کند.
بیشترِ شب را می خوانم، و زمستان به جنوب می روم.

چیستند این ریشه ها که چنگ می زنند؟ چه شاخه هایی
از این زباله دان سنگی می روید؟ پسرِ انسان!
قادر به گفتن یا حدس زدن نخواهی بود که تو تنها
تلی از تصاویرِ مخدوش را باز خواهی شناخت، در آنجا که خورشید می تپد
و درخت مرده پناهی نیست، زنجره تسکینی نیست
و سنگ خشک را صدای آبی نیست. تنها
سایه ایست زیر این سنگ سرخ
(زیر سایه ی این سنگ سرخ بیا!)
و من نشانت خواهم داد چیزی دیگر را
جدای سایه ات در صبح، که پشت سر تو گام بر می دارد
و سایه ات در عصر، که برای دیدن تو بلند می شود.
نشانت خواهم داد هراس را در مشتی از خاک.
Frisch weht der Wind
Der Heimat zu,
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?
" یک سال پیش، نخستین بار به من سنبل دادی
دختر سنبلی صدایم می کردند."
اما هنوز، دیرهنگام، از باغ سنبل، وقتی که باز می گشتیم
دستانت پُر و موهایت خیس، نمی توانستم
سخن بگویم، و چشم هایم عاجز بودند، من نه
زندگی می کردم، نه مرده بودم، و هیچ چیز نمی دانستم
قلب نور را نگاه می کردم، سکوت را.
Öd’ und leer das.

مادام سوساتریس، پیشگوی شهره
سرمای سختی خورده بود، با این حال
با دسته ورق هایی خبیث
 فرزانه ترینِ زن ها در اروپا می شناسندش.
 اینجا، او می گفت
برگِ توست، همان دریانورد مغروق فنقینی
(آن ها مروارید هایی است که چشمهایش بودند. نگاه کن!)
این بلادوناست، بانوی سنگ ها
بانوی موقعیت ها.
این یکی مرد با سه چماق، و این چرخ است
و این تاجرِ یک چشم است، و این برگ
که خالی است، چیزی ایست که بر پشت خودش حمل می کند
چیزی ایست که اجازه ی دیدنش را ندارم. نمی یابم
مرد به دار آویخته را. بیم داشته باش از مرگ با آب.
انبوه مردم را می بینم، در حلقه ای می چرخند.
متشکرم. اگر خانم ایگویتون عزیز را دیدی
بگو زایچه را خودم می آورم:
حواس آدم این روز ها حسابی باید جمع باشد.

شهر ناواقع
زیرِ مِه خاکستریِ سپیده ای زمستانی
جمعیتی چه بسیار که بر روی پل جریان داشت
ندانسته بودم مرگ چه بسیار نیست کرده بود.
آه ها، کوتاه و نادر دمیده می شد
و هر مرد پیش پای خویش را چشم دوخته بود.
پشته را بالا رفتند و خیابان کینگ ویلیام را پایین آمدند
به آنجا که سنت مری ولنوث ساعات را
با صدای مرگ آوری بر آخرین ضربه ی نُه، حافظ بود.
آنجا کسی را دیدم که می شناختم و متوقفش کردم، گریستم: "اِستِدسون!
ای تو که در کشتی ها در مایلی همراهم بودی
آن جنازه ی سال پیش که در باغچه ات کاشتی
هیچ جوانه زده است؟ امسال شکوفه خواهد داد؟
یا درهم ریخته است، شبنم نورس خوابگاهش را؟
پس سگ را دور بدار، دوست آدم هاست
گرنه دوباره با ناخن هایش زمین را خواهد کند!
تو!  hypocrite lecteur!—mon semblable,—mon frère!”

























بخش دوم- یک دست شطرنج
تختی که او بر آن تکیه می کرد، بسان عرشی پر جلا
بر روی مرمرها می درخشید، آنجا که آینه
با پایه های مزین به تاک های پر میوه
از آنجا که کوپیدانِ طلایی رنگ سر بیرون آورده بود
(آن دیگری چشمانش را پس بال هایش پنهان می کرد.)
شعله های شمعدانیِ هفت شاخ را مضاعف می کرد
نور را بر میز انعکاس می داد زمانی که
برق جواهرات او،
از درون اطلسی های پوشیده، در وفور اشرافی
 برای ملاقاتش به پا می خاست.
در ظروف عاجی و شیشه های رنگیِ بی سر
عطرِ غریبِ مُرکبِ او خود را فاش می ساخت
خمیر، پودرمال، یا سیال- آزار می داد، مشوش می کرد
و غرق می ساخت حواس را در بوها، هم می زد با باد
که از پنجره، هوا را تازه می کرد، این همه اوج می داد
شعله های شمع های کِش آمده را
می جنباند در لاکویِرا دودشان را
هم می زد خطوطِ سقفِ نگارین را.
چوب بزرگ دریا آغشته به مس
سبز و نارنجی می سوخت، با سنگ رنگین قاب می شد
که در نور حزن آلودش دلفین تراش خورده ای شنا می کرد.
بالای طاقچه ی آنتیک نشان داده می شد
آنطور که دریچه ای انبوه درختان را مشرف باشد
تغییر فیلومِل، توسط سلطان ستمکار
آنچنان با کراهت وا داشته، با این، آنجا بلبل
پر می کرد تمام بیابان را با صدای آسیب ناپذیر خویش
و هنوز او می گریست، و هنوز جهان در گوش هایی آلوده دنبال می کرد
صدای "جاک جاک"ش را.
و دیگر کُنده های فرتوت زمان
روی دیوار ها خوانده می شدند ، شکل های خیره
تکیه می زدند، اتاق محصور را تکیه می زدند، آرام می کردند.
گام ها بر پله ها کشیده می شد.
زیر پرتوی آتش، زیر بُرُس، موی او
در نقاط آتشین پهن می شد
درون کلمات می درخشید، آنگاه وحشیانه آرام می ماند.

"اعصابم خرد است ام-شب. آری، خرد. با من بمان.
با من حرف بزن. چرا هیچگاه حرف نمی زنی. حرف بزن.
به چه فکر می کنی؟ چه فکری؟ چه؟
هیچگاه نمی فهمم چه فکر می کنی. فکر کن.

خیال می کنم در کوچه ی موش ها هستیم
جایی که مردان مرده استخوان هاشان را گم کرده اند.

چیست آن صدا؟
                                  بادِ زیرِ در.
حال چیست این صدا ؟ باد چه کار می کند؟
                            هیچ! باز هم هیچ!
                            تو
هیچ نمی دانی؟ هیچ نمی بینی؟ به یاد می آوری
هیچ را؟
به یاد می آورم
آن ها مروارید هایی است که چشمهایش بودند.
زنده ای، یا نه؟ هیچ چیز در دست نداری؟
                          اما
اُ اُ اُ اُ آن لباس کهنه شکسپهری-
بسیار برازنده است
بسیار رندانه
"حال چه باید کنم؟ چه باید کنم؟"
باید بیرون زنم همین گونه که هستم، و خیابان را قدم زنم
این چنین، با گیس های آویخته ام. ف-ردا را چه خواهیم کرد؟
همیشه چه خواهیم کرد؟
                                 آب داغِ ساعت ده.
و اگر باریدن گرفت، ماشینِ دربسته ی ساعت چهار.
و باید یک دست شطرنج بازی کنیم
چشمهای بی پلک را بفشاریم و برای کوبیدن در منتظر بمانیم.

وقتی شوهر لیل مرخص شد، گفتم
حرفم را نخوردم، خودم به او گفتم
عجله لطفاً وقتش است
الان آلبرت باز می گردد، خودت را کمی شیک کن
می خواهد بداند با پولی که به تو داده چه کرده ای
برای اینکه برای خودت دندان بگذاری. او داد، من آنجا بودم.
همه شان را کشیده ای، لیل، یک دستِ زیبا بگذار
می گفت، قسم می خورم تحمل دیدن تو را ندارم.
گفتم، و من هم دیگر نه! و به آلبرت بیچاره فکر می کردم
چهار سال است در ارتش بوده، وقت خوشی می خواهد
و گفتم، اگر تو آن را به او ندهی هستند دیگرانی که این کار را خواهند کرد
گفت اِ هستند؟ گفتم چیزی شبیه این
گفت آنوقت میدانم از که تشکر کنم، و نگاهی مستقیم تحویلم داد.
عجله لطفاً وقتش است
 گفتم دوست نداری، با آن کنار بیا
تو نمی توانی، دیگران برچیدن و برگزیدن می توانند.
اما اگر آلبرت از دست رفت، بخاطر نگفتن من نخواهد بود.
گفتم از اینکه اینقدر آنتیک هستی باید شرمزده باشی
(و او تنها سی و یک سال داشت.)
با صورتی در هم گفت از من کاری ساخته نیست
تقصیر آن هاست، قرص هایی که فائقم کنند
(تا به حال پنج بچه ای داشت و برای جرج جوان نزدیک بود بمیرد.)
داروساز گفته همه چیز مرتب است اما هرگز مثل قبل نبوده ام.
گفتم خوب احمقی هستی.
گفتم اگر آلبرت تنهایت نگذاشت، همینطور است
اگر بچه نمی خواهی برای چه ازدواج کردی؟
عجله لطفاً وقتش است
راستش آن یکشنبه آلبرت خانه بود، آنها خوک بریانی داشتند داغ
مرا برای شام دعوت کردند، تا من نیز در شکوهش سهیم باشم
عجله لطفاً وقتش است
عجله لطفاً وقتش است
شب بخیر بیل. شب بخیر لو. شب بخیر می. شب بخیر.
تا تا. شب خوش. شب خوش.
شب خوش دوشیزه ها شب خوش، دوشیزه های شیرین، شب خوش. شب خوش.







بخش سوم- موعظه آتش
حجاب رود دریده است: واپسین انگشتان برگ
درون ساحل خیس را چنگ می زنند،  رسوخ می کنند. باد
ناشنوده، سرزمین خاکستری را می پیمود. حوریان رخت بسته اند.
تِمزِ عزیز! آهسته رو ، تا ترانه ام تمام می کنم.

رود بطری های خالی را، کاغذ ساندویچ ها را
دستمال های ابریشم را، جعبه های مقوایی را، ته ماند سیگار ها را
یا هیچ گواه دیگری را از شب های تابستانی با خود نمی برد.
حوریان رخت بسته اند.
و دوست هاشان، آن وارثانِ خرامانِ گردندگانِ شهر
رخت بسته اند، نشانی به جای نگذاشته اند.
کنار آب های " لِمان" نشستم من و گریستم...
تِمزِ عزیز! آهسته رو ، تا ترانه ام تمام می کنم.
تِمزِ عزیز، آهسته رو که نه بلند حرف خواهم زد نه دراز.
اما بر پشت خویش در وزشی سرد، می شنوم
خش خش استخوان ها را، نیشخندی را که از گوش تا گوش کِش آمده است.

موشی آهسته در سبزه ها خزید
شکم لجن مال خود را روی ساحل می کشاند
زمانی که من در آبراهی راکد
عصری زمستانی، حول انبار گاز
 صید می کردم
در فکر پادشاه، ویرانی برادرم را
و در فکر پادشاه، پیش از او مرگ پدرم را.
پیکر های سفید بر زمینِ پست عریان شدند
و استخوان ها در دخمه ی حقیرِ خشک جای گرفتند
تنها با پای موش ها خش خش کردند، سال به سال.
اما بر پشت خویش گاه گاهی می شنوم
صدای بوق‌ها و ماشین ها را که در بهار باید
"سوینی" را پیش خانم "پورتر" آورند.
وای که ماه بر خانم پورتر روشن تابید
و بر دخترش
آنها پاهاشان را در آب سودا می شویند
Et O ces voix d'enfants, chantant dans la coupole!

چیک چیک چیک
جاک جاک جاک جاک جاک جاک
آنچنان با کراهت وا داشته
تِرِوو


شهر ناواقع
زیرِ مهِ خاکستریِ ظهری زمستانی
جناب اگندیز، تاجر اِزمیری
با صورتی نتراشیده، با جیبی پر مویز
سی. آی. اف. لندن: مدارک در رویت
با فرانسه ای عامیانه از من خواست
 به دنبال آخر هفته ای در متروپل
 در هتل خیابان کَنون نهار صرف کنیم.

در ساعت بنفش، وقتی چشم ها و پشت
از روی میز بلند می شوند، آن وقت که ماشینِ انسان انتظار می کشد
مثل تاکسی لرزانی در انتظار
من تیرسیاس، گرچه کور، لرزان میان دو هستی
پیرمردی با سینه های چروکین زنانه، می توانم دید
در ساعت بنفش، آن ساعت از عصر را
که به سوی خانه تقلا می کند و روانه می کند دریانورد را از دریا به خانه
ماشین نویس را خانه وقت چای، که صبحانه اش را پاک می‌کند، روشن می کند
اجاقش را، و غذایی که در قوطی روی میز پهن می کند.
بیرون از پنجره بی حواس بند می کند
تن پوش های خیسش را که واپسین پرتو های آفتاب لمس می کنند
روی دیوان ( خوابگاه‌اش در شب)
جوراب ها، دمپاها، سینه بند و شکم بندها را انباشته است.
من تیرسیاس، پیرمردی با پستان هایی چروکیده
این صحنه را مجسم کردم و باقی را پیش گفتم
من نیز آن میهمانِ موعود را انتظار کشیدم.
او، مرد جوان، پر جوش، از راه می رسد
شاگرد بنگاه املاکی کوچک، با یک نگاه متهور
یکی از فرودستان که اطمینان به تنش بنشیند
چنان که کلاهی ابریشمی بر سر اعیان برادفوردی.
اکنون زمان مناسب است، آنگونه که گمان می برد
غذا تمام است و زن بی رمق و کسل است
سعی دارد او را مجذوب در نوازش هایی کند
که هنوز زن را گرچه نا خواستنی اما خوشایند است
مصمم و برافروخته، یکجا یورش می برد
دستهایی که پیچ می خورند مقاومت نخواهند دید
تکبرش پاسخ نمی خواهد
و دنباله اش استقبالی از بی میلی است.
( من تیرسیاس، همه را از پیش رنج برده ام
بر همین دیوان یا خوابگه، وضع گشته ام از پیش
من که کنار طِبس زیر دیوار آرمیده ام
و بین فرودست ترین مردگان راه رفته ام.)
بوسه ی پر ترحم آخر را نثارش می کند
کورمال راهش را پیش می گیرد، در سیاهی پله ها را می یابد...

زن می چرخد و در آینه لحظه ای نگاه می کند
به سختی متوجه معشوق رخت بسته اش
ذهنش فکر نیمه تمامی را عبور می دهد:
"خب، دیگر تمام شد: و خوشحالم که پایان یافت."
زمانی که زنی دوست داشتنی به حماقت تن دهد و
دوباره حول اتاقش قدم بر دارد تنها،
او با دست های خودکار خویش، موهایش را صاف خواهد کرد
و صفحه آهنگی نو روی گرامافون خواهد گذاشت.

"این آهنگ کنار من روی آب ها خزید"
در امتداد استرند، بالای خیابان ملکه ویکتوریا.
ای شهر! شهر! گاه می توانم شنید
کنار میخانه ای عمومی، پایین خیابان تِمز
صدای دلچسب تاری که گلایه می کند
و های و هوی داخل را
آنجا که صیادان در ظهر آرام می گیرند:
آنجا که دیوار های ماگنوث شهید
شکوه وصف ناپذیر آیونی را سفید و طلایی به پا داشته اند.

رود عرق می ریزد
نفت و قیر را
زورق ها سُر می خورند
همراه موجِ پیچان
بادبان های سرخ
وسیع
سوی بی بادی، بر تیرِ سنگین تاب می خورند.
بادبان ها می شویند
تخته چوب هایی که سُر می خورند
پایین تر از گرینویچ
به بعد از جزیره ی سگ ها می رسند.
          ویالالا لیا
         والالا لیالالا
الیزابت و لیستر
پارو هایی که می تپند
کشتیدم شکل گرفته بود
صدفی سُران
سرخ و زرین
تلاطم طوفان زا
دو ساحل را در می نوردید
باد جنوب غرب
جریان آب را می برد
غرش ناقوس ها
برج های سفید
                ویالالا لیا
              والالا لیالالا
"ماشین ها و درختهایی غبار آلود.
هایبوری تحمل‌‌ام می‌کرد. ریشموند و کیو
نیستم می کردند. کنار ریشموند زانو هایم را بالا بردم
کف قایقی باریک دراز کشیدم."
پاهایم در مورگیت است و قلبم زیر پاهایم. بعد از اتفاق
او گریست. "شروعی نو" قول می داد.
من هیچ نگفتم. رنجورِ چه باشم؟
"روی شن های مارگیت.
می توانم ربط دهم
هیچ را با هیچ.
ناخن های شکسته ی دست هایی آلوده.
مردمانم، مردمان فروتنی که
هیچ را
انتظار دارند"
        لا لا
آنگاه به کارتژ رفتم
می سوزد می سوزد می سوزد می سوزد
پروردگارا! خود مرا برگزیدی
پروردگارا، خود مرا
می سوزد















بخش چهارم- مرگ با آب
فلباس آن فنقینی، مرده ی نیم ماه پیش
گریه‌ی مرغابی‌ها،  تلاطم پرعمق دریا
و سود و زیان از یاد برد.
                                   جریانی زیر آب
نجوا کنان استخوان‌هایش را برداشت. آنطور که بلند می شد و فرو می‌نشست
سطوح سن و جوانی اش را می پیمود
درون گرداب پیش می رفت.
                              یهود یا نایهود
ای تو که چرخ را می گردانی و سوی باد چشم دوخته ای
فلباس را به یاد آر!  او که زمانی قدر تو زیبا و رعنا بود.
















بخش پنجم- آنچه رعد می گفت
بعد از سرخیِ چراغ بر چهره های عرق کرده
بعد از سکوتِ شبنم گون در باغان
بعد از عذاب در مکان های سنگی
شیون و زاری
زندان و دیار و پژواک
از رعد بهار، بر فراز کوهستان دوردست
او که بود اکنون مرده است
ما که بودیم
 با کمی درنگ
 اکنون در مردنیم.

اینجا آب نه، بلکه سنگ است
سنگ و بی آبی و راهی از شن
راه، آن بالا میان کوه ها چرخ می خورد
کوهستانی که از سنگ است بی آب
اگر آبی باشد باید بایستیم و نوش کنیم
میانه ی سنگ ها آدم قادر به ایستادن یا فکر کردن نخواهد بود
عرق خشک است و پاها در شن
کاش میان سنگان آبی بود
دهانِ کوهی مرده از دندان های کرم خورده که تف کردن نمی تواند
اینجا آدم نه می تواند بایستد نه بخوابد نه بیارامد
در کوهستان سکوت هم دیگر نیست
تنها رعدی نازا، بی باران

در کوهستان عزلت هم حتا نیست
تنها چهره های سرخِ افروخته پوزخند می زنند
از درونِ درب های خانه های تَرک خورده ی گِلی می غرند
                   کاش آبی بود
و نه سنگی
کاش سنگ بود
و همچنین آب
و آب
یک چشمه
آبگیری بین سنگ ها
کاش تنها صدای آبی بود
نه زنجره
و علفی خشک که می خواند
که صدای آبی روی یک سنگ
آنجا که باسترک در درخت های کاج می خواند
دریپ دراپ دریپ دراپ دراپ دراپ دراپ
ولی آبی نیست.

آن سومی کیست مدام پیش گوشت راه می رود؟
شمارش که می کنم، تنها تو و من با هم هستیم
اما زمانی که به بالا این راه سفید را نگاه می کنم
مدام کس دیگری پیش گوشت راه می رود
در هیئتی خاکستری با سری پوشیده سُران می رود
نمی دانم یک مرد است یا یک زن
-       اما آن کیست بر دیگر روی تو؟
این صدای چیست آن بالا در آسمان
ندای سوگی مادرانه
کیستند آن توده ها با سر های پوشان
بر فراز دشت ها راه می پیمایند، در زمین تَرک خورده می لغزند
که تنها حولشان افقی صاف دور می زند؟
چیست آن شهر بر فراز کوهستان
که تَرک می خورد، از نو شکل می گیرد و در آسمانِ بنفش خُرد می شود؟
برج هایی که فرو می ریزند
اورشلیم، آتن، اسکندریه
وین، لندن.
نا واقع

زنی موی بلند سیاهش را سخت بیرون کشید
چنگی زد، بر آن تارها ترانه ای نجوا کرد
و خفاشان با صورتک هایی کودکانه در نوری بنفش
سوت کشیدند و بال ساییدند
سر به زیر، دیوار تاریک را پایین آمدند
و وارون در آسمان برج هایی بود
ناقوس های یاد آوری را بانگ می زدند که ساعات را حافظ بود.
و صدا هایی که درون مخزن های خالی و چاه های کلافه می خواند.

در این گودال فرسوده میان کوهستان
درون این ماهتاب کم جان،
فراز قبرهای افتاده، اطراف رهبانگاه
رهبانگه متروک، تنها خانه ی باد
 علف در حال خواندن است.
آن را پنجره ای نیست و درهایش تاب می خورند.
استخوان های خشکیده کسی را نمی آزارند.
تنها خروسی ایستاده بر بام
کوکو ریکو کوکو ریکو
در جرقه ای از برق. آنگاه بادی نمناک
باران می آورد.

گـــَــــــــــــــنگ فرو نشسته بود، و برگ های لنگان
باران را انتظار می کشیدند، آنوقت که ابر های سیاه
آن دور ها، بر فراز هیماوانت گرد می آمدند.
جنگل خودش را جمع می‌کرد. در سکوت خود کِز می‌کرد.
آنگاه رعد سخن بر زبان راند
دا
داتا: ما چه را بخشیده ایم؟
دوستانم، خون، قلبم را می لرزاند
جرات بهت آور لحظه ای که سر بسپارد
که سن مصلحت اندیش هم هرگز انکارش نتواند کرد
با این، و تنها این، وجود داشته ایم
چیزی که در آگهی مرگمان
یا در یاد های در هم تنیده ی عنکبوتی نیکوکار
یا زیر مُهر شکسته ی مشاوری  نحیف
در اتاق های خالی مان
یافت نخواهد شد.
دا
دایادهوام: صدای کلید را شنیده ام
یکبار و تنها یکبار در درب می چرخد
به کلید فکر می کنیم، هر یک در زندان خویش
در فکر کلید بودن، هر یک موید زندانی است
تنها در غروب، شایعاتی اتیری
در آنی یک کوریولانوس شکسته، دوباره به هوش می آید
دا
دامایاتا:  قایق پاسخ داد
مسرور، به دستی در تخصص بادبان و پارو
دریا آرام بود، قلبت می توانست پاسخ داده باشد
مسرور،وقتی خوانده می شوند، تپش هایی فرمان بر
به دستانی وارس

                        کنار ساحل نشستم من
صید کنان، با دشتی بی علف پشتم
لا اقل نباید سرزمین هایم را سامان دهم؟

پل لندن دارد فرو می ریزد، فرو می ریزد

  Poi s'ascose nel foco che gli affina
  Quando fiam uti chelidon ای پرستو، پرستو
این تکه پاره ها را  برای خرابه هایم عَلم کرده ام
آنوقت که  Ile fit you .  هیرونیمو دوباره مجنون شده.
داتا. دایادهوام. دامایاتا.
       Shantih     shantih     shantih.



---------------------------------------------------------------------------------
پانوشت:
حقیقتن توان ضمیمه ی پانویس ها که بسیار مفصل هم هستند در من خاموش شده. خود ش هم به ظاهر نیاز به ویرایش زیادی دارد. شاید بشود زمانی چاپش کرد آنوقت... نمی دانم. اما درست است که این شعر با دنبال کردن داستان هایش و پی گرفتن پانوشت هایش ژرف تر و سهمناک تر تاثیر خواهد کرد. باید دانست این آدم ها کیستند تا شعر را قطره قطره نوشید. این شعر را، که ابتدایش آرزوی مرگ است، پایانش آرزوی آرامش و در میانش داستان هاست.
برای جبران کوتاهی‌ام کتاب مفصل و سودمند رینی را در گوگل آپلود کردم.
در اینجا می یابیدش:
 فرهاد.