بنیاد علمیِ فلسفهی کانت
کانت و
فلسفهی علم
نویسنده: مایکل
فریدمان
مترجم: سعید جعفری
ناشر: نیلوفر
سال:۱۳۹۴
فرهاد علوی
عبارت «کانت و فلسفهی علم» بطور ضمنی
حاکی از یک پیش داوریِ شایع تاریخی است: کانت فیلسوف بنام روشنگری، مدون
ایدئالیسم آلمانی و اندیشههای متجددانه در باب آزادی و انسان، آراء و اندیشههایی
«نیز» در قالب فلسفی در باب علم مکتوب کرده که توگویی در عبارت کانت «و» فلسفهی
علم میبایست چند و چون آن مورد بررسی قرار بگیرد. در این پیشداوریِ تاریخی کانت
در مقام سلف فیشته و هگل و دیگر فیلسوفانِ انسان و آزادی تلقی میشود و مراجعهی
مدام به وی صرفاً در چنین سلسلهای برای فهم فیلسوفان بعدی ضروری جلوه میکند. هر
چه باشد سریعتر باید مقدمات رسیدن به نقاط اوج ایدئالیسم آلمانی را پیموده و از
اندیشهی متجددانهی غرب در باب انسان با اطلاع شد: پس اگر مشغول به خواندن هگل
شدهایم و از قضا ردپای کانت را در بحثهای حقوقی و اخلاقی و زیباییشناختیِ مدرن میبینیم،
اگر میخواهیم بدانیم که مثلاً انتقادهایی که هگل از اخلاق کانتی میکند حقیقتاً
چه معنایی دارد، بر ماست که رشتهی مفهومی را از آغاز بدست گرفته، ابتدا کانت را
مطالعه نماییم! با همهی اینها در بررسی همه جانبهی فیلسوفِ آزادی به ارتباط او
و فلسفهی علم نیز میتوان نیم نگاهی داشته باشیم. بنابراین عباراتی نظیر «کانت و
فلسفهی علم» در قالب چنین پیشفرضی زاییده میشوند: ما به لحاظ تاریخی از اهمیت
فلسفهی کانت باخبریم. ما در بازگشت به سرچشمههای اندیشهی مدرن در باب انسان که
بحثهای اساسی آن حکومت قانون و اخلاق انسانمدارانه است به اهمیت او پی میبریم. حال
پس از این آشنایی مقدماتی به بررسی رابطهی فلسفهی فیلسوف با علم میپردازیم... اما
آنچه در این پیشداوریِ تاریخی و مرسوم مورد غفلت واقع میشود رابطهای است که پروژهی
نقادیِ کانت ذاتاً با علومِ محض برقرار میکند؛ رابطهای که در
عبارت عطفیِ «کانت و فلسفهی علم» به طور ضمنی وجهیتی عرَضی پیدا میکند.
این درنگ اولیه از آن جهت موجه مینماید که
عنوان کتابِ مورد بحث نه ازآنِ نویسنده، که دستاورد ناشر یا مترجم فارسی است. کتاب
«کانت و فلسفهی علم» متشکل از مجموعه مقالاتی است که مایکل فریدمن، استاد فلسفهی
دانشگاه استنفورد به رشتهی تحلیل درآورده و به انتخاب مترجم فارسی گزینش شده و
گردآمده است. عنوان کتاب چنین انتخاب شده، حتی اگر برخی از مقالات به طور مستقیم
به کانت راجع نبوده، به فیلسوفانی راجع باشند که منتقد یا وامدار او هستند،
فیلسوفانی نظیر کاسیرر، کارنپ یا کواین. نام مایکل فریدمن اما پیش از هر چیز با
ترجمه و شرح مبسوطی که از «بنیادهای متافیزیکیِ علوم طبیعی» به زبان انگلیسی ارائه
داده، با کانت گره میخورد. ماحصل مواجههي فریدمن با ارتباط بنیادین کانت با علوم
طبیعی در مقالات و سلسله سخنرانیهایی که برخی از آنها در کتاب »کانت و فلسفهی
علم» آمده، قابل رؤیت است. فریدمن در هیئت تمام و کمالِ یک مورخ علم چند و چون شکلگیری
برداشتهای علمی کانت را مورد تحلیل قرار میدهد و از این حیث افق تاریخی نوینی غیر
از ایدئالیسم آلمانی به رویمان میگشاید؛ تاریخی که از هیوم و نیوتن و
لایبنیتس آغاز و از رهگذر کانت به امثال کارنپ و کواین میرسد. اما آنچه مواجههی
فریدمن با کانت را محدود میسازد محصور ماندن در ارائهی گزارش تاریخیِ این
مواجهه است. او با مداقه در آراء نیوتن و هیوم و لایبنیتس ارتباط این فیلسوفان را
با کانت صرفاً به شکل تاریخی تحلیل میکند. در این رویکرد تاریخی مقالاتی نوشته میشود
با عنوان «کاسیرر و فلسفهی علم» که یکی از مقالات کتاب مورد بحث ماست و نام کلی
کتاب نیز گویی از آن گرته برداری شده است. نکتهی اصلی آن است که رویکرد تاریخنگارانهای
که در سالهای اخیر در کشورهای انگلیسیزبان باب شده حتی اگر تاریخی غیر از
ایدئالیسم آلمانی را در فلسفهی قاره و علی الخصوص در فلسفهی کانت دنبال کند از
حیث تاریخ محور بودن نمیتوان آن را در زمرهی رویکرد نوکانتیهای مکتب ماربورگ
جای داد. این تفاوتی شایان توجه است که زمینهی کار فریدمن را تا حدودی از نوکانتیهای
ماربورگ جدا میکند. در مکتب ماربورگ، فراخوان بازگشتِ دوباره به کانت حیثیتی
نقادانه داشت و از خلال نقد فلسفههای پساکانتی و رفع سوءبرداشتهای آنّها از
کانت بود (سوءبرداشتهایی که عمدتاً به منازعهی مشهور ترندلنبرگ و فیشر مربوط میشد).
بنابراین به سختی بتوان با چنین مقیاسی تاریخنگاری مایکل فریدمن را فلسفهای «نوکانتی»
قلمداد کرد. طرفه آنکه سیطرهی نگاه ایدئالیستی به کانت در جهان انگلیسی زبان به
حدی است که مهمترین آثار نوکانتیهای ماربورگ تا به امروز به انگلیسی ترجمه نشدهاند.
از جمله مهمترینِ این آثار سنگ بنای این مکتب، اثر دوران ساز استاد کاسیرر، هرمان
کوهن است که از قرار جز به فرانسه و روسی ترجمهی دیگری از آن در دست نیست.[1] شکلگیری این مکتب را میتوان به طریقی مقابله
با تفسیرهای ایدئالیستیِ فیشته و شلینگ و هگل نیز قلمداد کرد که به تفسیری، پروژهی
نقادی را با ابتدا کردن به نقدهای دوم و سوم به قهقهرا بردهاند. کوهن این گونه با
دوباره خوانیِ زمینهی شکلگیریِ پروژهی نقادی در بستر جهان نیوتنی و ارتباط آن
با متافیزیک لایبنیتس به تفسیر دوبارهی الفبای نقادی میپردازد. به تعبیر دقیقتر
کوهن رشتهی اتصال افلاطون تا کانت را از رهگذر نیکولاس کوزانوس، گالیله، نیوتن و
لایبنیتس رشتهای تعیین کننده میداند و آن را روح فلسفهی علمی نامگذاری میکند،
روح این فلسفه در تقابل با تمام دیگر مکاتبی که نامنصفانه دعویِ فلسفه دارند،
بواسطهی ارتباط تنگاتنگشان با علم، خاصه ریاضیات معنا مییابد:[2] فلسفهای
افلاطونی که بعد از قرون وسطی در رنسانس بدست نیکولاس کوزانوس حیات دوباره یافت،
با لایبنیتس به بلوغ علمی و با کانت به بلوغ سیستماتیک خود رسید.[3] نئوکانتیسم
از این رو بر هستهای علمی در فلسفهی کانت پای میفشارد و فلسفهی فیشته را
سرآغاز آن خطاهایی میپندارد که تفاسیری فیزولوژیک از نقد ارائه دادهاند. از جمله
مهمترین انتقاداتی که در این بین متوجه فیشته میشود تفسیر تحریفیِ امر استعلاییِ
کانت به شناختِ خود، و قرائت امر پیشین ذیل فطریات است. این انحرافی است که «شهودِ
عقلی» فیشته را از کانت جدا و به دکارت نزدیک ساخته است.[4] جای تعجب
نیست اگر انقلاب کوپرنیکیِ کانت از منظر ایدئالیستی در محوریت یافتن انسان تفسیر
میشود (گویی از قبل قرار بر این بوده که فلسفه به شناخت کیهان بپردازد و با کانت
به ناگهان توجهها به انسان معطوف شده است). این یک جمعبندی شتابزده، یک کاسه
کردن ایدئالیسم نقادیِ کانت با ایدئالیسم دکارت، قرائت کانت از منظر فیشته و هگل و
نتیجتاً نادیده گرفتن اساس فلسفهی نقادی است.
اما آیا متافیزیک علم است؟ «اگر
متافیزیک یک علم است، پس چگونه است که نمیتواند همانند دیگر علوم تحسین همگانی و
دائمی برانگیزد؟... تقریباً خنده دار است که وقتی هر علم دیگری بیوقفه در حال
پیشرفت است، متافیزیک دائماً حول نقطهای ثابت میگردد و یک گام هم پیش نمیرود«:[5] متافیزیک میباید
علم باشد زیرا این علم است که به دانش ما میافزاید و ما را «به پیش میبرد»،
متافیزیک به این معنا هرگز وجود نداشته ولی فلسفهی استعلایی طرحی است از اینکه
متافیزیک به عنوان یک علم چگونه ممکن خواهد بود و در این میان به رغم تفاوت در روش،
هیچ چیز متافیزیک را از علوم محض خاصه ریاضیات جدا نخواهد ساخت.[6] کلید این
پیشروی را کانت در گزارههایی مییابد که اصول علوم محض را تشکیل میدهند گزارههایی
تألیفی که هیچ زمانی باطل نمیشوند زیرا مأخوذ از تجربه نیستند و از این رو واجد ضرورت
و کلیتاند. کانت در ابتدا از الگوی علوم محض برای بنیان کردن فلسفهی استعلایی
بهره میبرد و در حرکتی معکوس تلاش میکند متافیزیکی بودن اصول موضوعهی علوم
طبیعی را در قالب گزارههای پیشینی توضیح دهد. این همان رویکردی است که در نگاه انسان محورانهی ایدئالیستی
به کانت در محاق رفته است. پرسش اما آن است که حدود و ثغور رویکرد علمی کانت تا
کجاست؟ فلسفهی ایدئالیسم آلمانی خود را درگیر چند و چون گزارههای علوم طبیعی و
محض نمیکند و ارتباط فلسفهی کانت با علوم زمانه را پیش فرض گرفته به نتیجهی آن
ابتدا میکند: گشایش قلمروی آزادی! حال گشایش این قلمرو پیش از هر چیز متکی به
موفقیت کانت در ارائه تفسیری درست از علوم زمانهی خویش است. تفسیری که نقدهای
فراوانی بر آن وارد آمده است.
در مورد علوم طبیعی کانت با دشواریهای
بسیاری رویاروست. او نه تنها علم طبیعی را حاوی آن دست احکام تألیفیِ پیشینی میپندارد
که اصول موضوعهی این علم را تعیین میکنند، بلکه گاه بر آن است که این اصول را
بطور پیشین اثبات کند. مثالهای کانت در این باره برای خوانندگانی که تحولات فیزیک
مدرن را از نظر گذرانده باشند، بسیار قابل تأمل است: قانون بقای مقدار ماده و
تساوی عمل و عکس العمل به زعم کانت از جمله اصولی هستند که بطور کلی و ضروری بدون
توسل به آزمایش صادقاند و از جمله گزارههای تألیفی پیشین در فیزیک به حساب میآیند.
کانت حتی از نیوتن خرده میگیرد که چرا در تصریح کنش از فواصل دور در مقابل
لایبنیتس دچار تشکیک شده، زیرا به زعم او این حکم بطور پیشینی قابل تبیین است. همهی
مثالهای کانت از احکام کلی و ضروری در فیزیک اما به شکل طعنهآمیزی غلط از آب
درآمدهاند. اندازهی مقدار ماده دیگر در نسبیت خاص ثابت نیست و به پایستگی مقدار
کل انرژی تعمیم مییابد، تساوی عمل و عکسالعمل هم در حساب تانسوریِ نسبیت عام
لزوما همیشه صادق نبوده و نیروی جاذبهی اجرام نه آناً از راه دور بلکه با سرعت
نور اثر میکند. فریدمن بر این باور است که دو رویکرد عمده در مواجهه با این
دشواری میتوان تصور کرد. نخست رویکرد تجربهباوریِ منطقی است که با توجه به نظریهی
نسبیت عام، قضایای تألیفیِ پیشین کانت را یکسره نامربوط میپندارد و رویکرد دوم
دیدگاهی است که رایشنباخ و به تبع او خودِ فریدمن برمیگزینند: «به فراخورِ هر
موقعیت و به مقتضای هر نظریهای، اصول پیشین مقوم کانتی را در خصوص هندسه و مکانیک
میباید به صورت نسبی در نظر گرفت».[7]. فریدمن در
اینجا به وضوح از آراء توماس کون پیروی میکند. فریدمن به پیروی از کون بر اینکه
پارادایمهای علمیِ زمانه هیچ یک نسبت به دیگری ارجحیتی ضروری ندارند و بنا به فراخور
زمانه تجدید میشوند، صحه میگذارد و بنابراین خود را وقف بسط نظریهی ساختارهای
پیشین نسبی شده میکند. ساختارهایی که ادعای جاودانگی ندارند اما بنا به منطقی
درونی در هر زمان به طور پیشینی قوام مییابند. اهمیت بازگوییِ ارتباط فریدمن با
نظریات توماس کون از آن روست که در نظر داشته باشیم رویکرد «نسبیانگار» او در
چنین زمینهای باید قرائت شود و این رویکرد کوچکترین ارتباطی با نظریهی نسبیت آینشتاین
ندارد، بلکه تنها از این نظریه به عنوان بدیلی در مقابل فیزیک نیوتنی یاد میکند.
مسألهی اساسی که فریدمن از رویارویی با آن طفره میرود، با فرو رفتن در کسوت
تاریخنگارانهی خود نقاب به چهره زده، از طرح فلسفی آن اجتناب میکند، عواقبی است
که این رویکرد برای فلسفهی استعلایی به همراه خواهد داشت. سخن گفتن از ساختارهای
پیشینِ نسبی شده (به عبارت دقیق تر تاریخی شده) دیگر ارتباط معناداری با فلسفهی
استعلایی کانت نخواهد داشت ، چه، سخن گفتن از ساختارهای پیشینِ نسبی شده همزمان به
معنای سخن گفتن از مقولاتی نو برای فاهمه خواهد بود. چرخش معرفت شناختیِ مهمی که
پیروی چنین بحثی پیش میآید پرسش از چیستیِ مقولات نو و از آن مهمتر چیستیِ طرق
نوین حکم کردنِ فاهمه است. این بدان معناست که با پذیرش دیگاه فریدمن و رایشنباخ
ناگزیریم در هر لحظه همراه با تصحیح ساختارهای پیشین علمی مقولاتی متفاوت وضع
کنیم. اگر بخواهیم به شکل معناداری به جای صحبت از «بنیاد متافیزیکی علوم طبیعی»
از «بنیاد طبیعیِ علوم متافیزیکی» یا به بیانی «بنیاد فیزیکیِ فلسفهی کانت» سخن
بگوییم، و طریقهای را در نظر بیاوریم که کانت از رهگذرش از علوم محض الگوبرداری
میکند، صحبت از هر ساختار پیشینی غیر از ساختارهای پیشین فیزیک نیوتنی به معنای
بنا کردن فلسفهای غیر از فلسفهی استعلاییِ کانت خواهد بود، چه، از نظر کانت
مقولات فاهمه طبیعت را صورت میبخشند و این مقولات پیشاپیش در بستر جهان نیوتنی
وضع شدهاند. اینکه ساختاری در زمانی پیشین باشد و با تجربه الگوی دیگری جایگزین
آن شود نیز متناقض بالذات است چه، پیشین بودن به معنای منشاء تجربه بودن است نه
برآمدن از آن.
کتاب «کانت و فلسفهی علم» با همهی
اینها حاوی مطالبی تحلیلی است که از حیث تاریخی و افقی که در فلسفه بر خواننده
میگشاید میتواند نقش بسیار سودمندی داشته باشد. فریدمن مسائل را از حیث تاریخی
با غور در جزئیاتِ هر چه بیشتر مورد واکاوی قرار میدهد و اثر او از حیث تحلیلی
برای علاقهمندان به فلسفهی کانت، پژوهشی تخصصی و کاراست. توجه به علوم طبیعی در
فلسفهی کانت علی الخصوص زمانی که علمای قوم درگیر تلفظ صحیح نام فیلسوفان هستند،
در زمانهای که کار فکری تنها به واژه یابی و فخر فروشی به واژه یابی در ترجمه
انجامیده، بسیار مغتنم است و از این رو انتشار کتابهایی نظیر «کانت و فلسفهی
علم» اتفاقی خوش یمن.
[1]
Cohen, Hermann (1885) : Kants theorie der Erfahrung, Berlin, Dümmler.
[2] Cohen, Hermann (2001): La théorie kantienne de
l'expérience, trad. E. Dufour et J. Servois, Paris, Le Cerf. P 45.
[3] Ibid., p 46.
[4] Vuillemin, Jules (1954): L’heritage
kantien et la révolution Copernicienne : Fichte-Cohen-Hiedegger, Paris, Presses
Universitaires de France, pp 132-135.
[5]
Kant, Imannuel (1783): Prolegomena to any future metaphysics. In H. Alilson,
& P. Heath (Eds.), Theoretical
Philosophy after 1781 (G. Hatfield, Trans., pp.
29-170). Camabridge: Camabridge University
Presss 2002, 4:255-256.
[6]
Ibid, 4:266.
[7] .
فریدمن، مایکل، (۱۳۹۴): کانت و فلسفهی علم، ترجمهی سعید جعفری، تهران، انتشارات
نیلوفر، ۱۳۹۴، صص ۳۹۲-۳۹۱.