سلام
دوست دارم به کسی سلام کنم. حالا این کسی شما باشد یا نباشد
آدم چه میفهمد؟ وقتی شروع میکنی به نوشتن دیگر نه آدمی هست و نه شمایی. نوشتنام
هم حالا کند شده. بیشتر در خیالام تا به نوشتن. خیال. البته این روزها سرگرمتر
از آنام که همهاش خیال ببافم. در خواب ولی نه. یادم میآید خواب شما را دیدم. خب
شما که نه. خوابِ نوشتن به شما را. میدیدم. من بودم و چندتایی لغت و شمایی که نمیدانم
بودید یا نه. چیز خاصی نمینوشتم. حتمن همینطور است. هیچ وقت چیز خاصی نمینویسم.
همه را خودتان از برید. همهام را میدانید حتمن. تکراری بودن حکایت نوشتنها را
میدانید. حتمن این را هم میدانید که کاری به حال این نوشتنها نمیشود کرد. من
نمیتوانم کاری کنم. شما اما شاید توانستهاید. به خاطر همین هم به نخواندن این
نامههایی که دیگر برایتان نمیفرستم سرگرماید. چطورش را خدا میداند و خودتان...
آدم یکجا مجبور است به زندهگی برگردد. روزی چیزی شبیه این به من میگفتید. داشتم
فکر میکردم که دارم زندهگی میکنم. میخندم و سرگرمام و وقت میگذرانم. آدم که
زنده باشد دیگر نامهای نمیفرستد. نامهای به کسی به شمایی. درست است. هوا این
روزهای تابستان زیادی گرم است. و زمان مثل همیشه پر سوز و گداز میسوزاند. با این
همه تصاویرِ تابستان چه خواهم کرد؟ با پرتوی آفتابی که سایهاش روی کاشیِ خیابان
میافتاد؟ سایهی آفتاب! با دریا و گوشماهی. اسباب کشی به جنوب. به تهوع از شرجی
وقتی تازه از هواپیما پیاده میشوی؟ به رقصها و عروسیهای مردمان قبلتر هیچگاه
ندیده. درخت انبه و موزی که در حیاط خشکید. به پدربزرگی که در اولین خانهی اسباب
برده دراز به دراز افتاده بود و نفسی نداشت. به ضجهها وقتی تنِ مرده را به زور میبردند.
به وقتی که بابا روی مبل روبرو دست بر جلوی صورت میگریست. اولین گریهی بابا. و
دومین گریهاش روی تخت بیمارستان وقتی قلباش به درد بود. آن باریکههای متمادی که
از چشمها میآمد پایین. و بابای خوابیده در خاک با صورتی که زخم بود و چشمهایی
که بسته. انگار خواب. انگار که خسته. از همهی گرماها و آفتابهای سایهدار. توپ
چهل تیکهی فوتبال روی ساحل شنی. نه. خانهی پل چوبی. وقتی زنگ میزدند و بابا بود
با دوچرخه. خودش بود. زین چرخ در یک دست و با آن یکی زنگ.
دوچرخه آبی بود. نمیدانم در آن سالهایی که هنوز از تهران بندر
نرفته بودیم حیاط آن خانه را چند هزار بار چرخیدم. یا کی بود که بابا چرخهای کمکیاش
را باز کرده بود و پشتام را گرفته بود که دوچرخ پیش برانم. کی بود که دست از پشتام
برداشت و من دور میرفتم و دور میزدم و ایستاده بود و نگاه. چند بار برگشتم ببینم
دیگر نیست؟ چند بار برمیگردم؟ نه. چیزی یادم نیست.