سلام! چهطور زمانی که میروی میشود «سلام!»ات نگفت؟
چهطور میتوان به آن «سلام!»ی که خطابمان میکردی، به «سلامی فارغ از رستگاری، سلامی
حضورناپذیر» چنان که میگفتی، پاسخی نداد؟ چهطور میشود چنین نکرد، و کارهای دیگری
کنیم؟ مثل همیشه، زمان سوگواری نه وقت تحلیل است و نه زمان بحث. برای همین هم به آن
بزرگداشتهای آب و تاب داده ناگزیر نیستیم. زمان سلامگویی با خودِ تو میتواند، و
باید، وجود داشته باشد: سلام، خداحافظ! ترکمان میکنی، در برابر تاریکییی وامیگذاریمان
که دروناش ناپدید میشوی. اما: سلام بر تاریکی! سلام به این محویِ شمایل و شکلها.
نیز سلام به کورهایی که میشویم، و مضمونی از علاقه که از آنها میساختی: سلام به
آن بصیرتی که به شکلها و ایدهها چنگ نمیاندازد، اما خودش را وامیگذارد که نیروها
لمساش کنند.
تمرینِ کور بودن میکردی تا این وضوحی که تنها ازآنِ
تاریکی است را بهتر سلام کنی: همانی که خارج از دید است و راز را میپوشانَد. نه رازی
پنهان، امری بدیه، رازِ عیانِ هستی، زندهگی/مرگ. پس سلام بر رازی که تو ایمناش میداری.
و سلام بر تو: ایمن باشی، رستگار! در این ناممکن بودنِ
سلامت یا مرضی که به آن ورود کردهای در امان باش. نه ایمنِ مرگ، که از آن ایمن باش،
یا اگر اجازه میدهی، اگر اجازهاش هست، مثل مرگ در امان باش. نامیرا مثل او، منزل
کرده در او از زمان میلادت.
سلام! همانا که این سلام خیر و برکتات باشد (تو نیز
به ما همین را میگفتی). «به نیکی گفتن» و «نیک را گفتن»: به نیکی گفتنِ نیک ، ناممکن،
گفتنِ حضورناپذیری که از حضورِ تمام میگریزد و تمامن در یک ژست، در یک خیرخواهی، در
دستِ بلند کرده یا گذاردهای بر شانه یا که پیشانی، در استقبالی، در خداحافظی که «سلام!»
میگوید قرار مییابد.
سلام بر تو ژاک، و هم سلامی به نزدیکترین، به مارگریت،
به پییر و به ژان.
دوشنبه 11 اکتبر 2004
-
ژان لوک نانسی
* به ترجمه از لیبراسیون