Sunday, July 1, 2012

Vicar of Wakefield

Vicar of Wakefield
Oliver Goldsmith
بخش 24- مصیبت های تازه
آن صبح خورشید با گرمای غریبش برای فصل برخاست. پس توافق کردیم تا برِ ساحل سرسبز صبحانه صرف کنیم، آن جا که هنگام نشستن دخترِ جوانم، با درخواست من، صدایش را با آوای درختان اطراف همراه ساخت.همین جا بود که اولیویای بیچاره ام نخستین بار محبوب افسون گرش را می دید و هر شی یاد آور اندوهش بود. اما آن مالخولیا که با اشیاء لذت آور، بر انگیخته و با اصواتی موزون احیا می شود قلب را نه زنگار که مرهمی خواهد بود. مادرش نیز به این مناسبت، محنتی لذت اندود حس کرد و گریست، و چون قبل به دخترش عشق می ورزید. " بخوان! اولیویای زیبایم بخوان!" می گریست:" بگذار صاحب آن فضای پر ملال که پدرت دوست می داشت شویم، سوفی خواهرت تا به حال مرهونمان ساخته. بخوان، دختر! پدر پیرت را کیفور می کند".
و او پرشکوه و حزن آلود فرمان برد که تکانم داد.

زمانی که زنی دوست داشتنی به حماقت تن دهد
و دیگر دیر بیابد مردان خیانت کارانند
کدام افسون مالخولیایش آرام خواهد کرد؟
کدام چاره گناهش خواهد زدود؟

یگانه چاره ای که گناهش بپوشاند
شرمش از دیدگان پنهان کند
ندامت نثار دلدارش کند
و آغوشش بفشارد، مرگ است.