صدا دوباره میآید. صدای باران است. سریع به
نوشتن ادامه میدهم. هربار که در تاریکی محو میشود در سکون باقی میمانم. بعد متوجه
میشوم که در سکون باقی ماندهام. و بعد اینکه دیگر چیزی برای نوشتن نیست. به خاطر
همین است که شتاب میکنم. همه چیز وامیایستد. این باران به یاد چیزی میاندازدم.
چیزهایی. صدای باران البته. قبلن حتمن وقتی که باران میگرفته مینوشتم. از چه؟
حتمن همان موقع هم که باران بوده نمیدانستم چه مینوشتم. این حافظه مثل همین اتاق
تاریک است. ببار بباران شب بر سرم میکوبد. سر درد هم مال همین کوبیدن هاست. هروقت
سعی کنم چیزی به یاد بیاورم سر درد شروع میشود. زندانیِ این تاریکخانه
باشم و صدای باران باشد. در این حافظه سعی میکنم تصاویر را مرور کنم. صداها را. هیچ فایده
ندارد. چیزی برای یادآوری نمانده. همه جا را محو کرده تاریکی. چیزی برای
نوشتن ندارم. از چه بنویسم وقتی نمیشود به یاد آورد. باران دارد از جنگی نابرابر
حرف میزند. که محکوم ام به فراموشی. مدام ضربه میزند که این فراموشیِ
تیره را به یاد بیاورد. اینکه وقتی میبارد یادم باشد چیزها به یادم نمیآیند. یاد تمام یادنداشتهها بیاندازدم. آنقدرها دور نیستم. انگار همین
تاریکی است. همین نزدیکیها. ادامه دادن در این تاریکخانه نایی جا نگذاشته. پتک
اولی فروننشسته دومی. اولین پتکی که میکوفت کدام پتک بود؟ همین یکی؟ یادم نیست هیچ
کدامشان. درد؟ چرا هست. چیزهای دیگر هم هستند. تداوم پتکهای پی در پی. زنده بودن باید تداوم داشته باشد
حتمن. زندهگیِ مرگ هم مگر میشود که زندهگی باشد؟ فراموشی همدست زندهگی است.
زندهگی اگر آدم بیاد بیاورد از هم میپاشد.
صدای ناودان هم
حالا بلند شده. تکه پاره و ریزان و افتان.