Wednesday, August 1, 2012

Gesang zur Nacht

ترانه ی در شب
1
دنیا آمده از سایه ی یک دم
دل کنده پرسه می زنیم
و مثل طعمه هایی، بی خبر از آن که وقف می شوند
در ابدیت از دست می رویم.

مثل گداها چیزی ازانمان نیست
احمقانیم، در آستانه ی دروازه ای قفل شده.
شکل مردمانی کور، در سکوت گوش می سپاریم
که درونش نجوایمان از دست می رود.

پرسه زنانی بی مقصدیم
ابر هایی که باد دور می کند
گل هایی لرزان در خنکای مرگ
که انتظار می کشند تا آن ها را بچینند.

2
تا آخرین عذاب با من کامل شود
شما ای قدرت های تار و خصیم، پشتتان نخواهم بود
که بر شما در خنک ترینِ شب ها گام بر می داریم.
نفَس‌هایتان مرا بلند تر می سوزاند
صبر! ستاره از پا می افتد، رویاها سرُ می خورند
در آن افق هایی که به ناممان نیست
و در امتدادشان می توانیم تنها، بی رویا قدم برداریم.

3
تو ای شب تار، ای قلب تیره
چه کسی مقدس ترین خاک تو
و آخرین شکاف ژرف بدخواهیت را باز می تاباند؟
نقاب، پیش دردمان خیره مانده است

پیش روی دردمان، پیش شهوت هایمان
خنده ی سنگیِ نقابی خالی
به رویَش چیز های زمینی خرد می شوند
 خودمان نیز، ناخواسته.

و پیش رویمان دشمنی ناآشنا ایستاده است
نیشخند می زند، به آنچه از تقلایش در مردنیم
تا ترانه هایمان ابری تر به گوش رسند
و آنچه در ما می گرید تار بماند.

4
تو آن شرابی که مست می کند
حالا من، در رقص هایی شیرین خون می ریزم
و باید رنجم را با گل ها حلقه کنم!
آنطور که ژرف ترین ذهن تو می خواهدش، ای شب!

 چنگی در رحِمت هستم من
برای واپسین دردهای در قلبم
حالا ترانه ی تارت تقلا می کند
و مرا جاوید می کند، ناواقع.

5
فراغ ژرف، فراغ ژرف!
ناقوس پارسایی بلند نمی شود
تو ای مادر مهربان درد
مرگت آرامش را گسترد.

تمام زخم ها را
با دستان خنک و خوبت ببند
که تا سرحد مرگ درونم خون می‌ریزند
تو ای مادر مهربان درد!

6
آه بگذار سکوتم ترانه ات باشد!
نجوایی ضعیف  برایت چه خواهد بود
که از باغ های زندگی جدا مانده؟
بگذار در من بی نام بمانی

بی رویا در من شکل گرفته است
مثل ناقوسی بی صدا
مثل عروس مهربان درد هایم
و خشخاش مست کرده ی خواب هایم.

7
شنیدم گل ها در خاک می میرند
و چاه های مست کرده زار می زنند
و ترانه ای از دهان ناقوس
شب و سوالی نجوا شده
و یک قلب،  آه زخم-مرگی
فرای روز های بی چارگی‌اش

8
تاریکی در سکوت خاموشم کرد
به سایه ای مرده در روز شدم
آنگاه از خانه ی شور ها پا بیرون گذاشتم
بیرون، در شب.

حالا سکوت در قلبم خانه کرده است
 روزِ اندوهناک را احساس نمی کند
و به رویت مثل خارهایی لبخند می زند
شب، همیشه و هر وقت!

9
ای شب، دروازه ی گنگ به پیش رنجم!
این ننگ تیره را ببین که تا سرحد مرگ خون می دهد
و تمامن منگی این جام زجر را سر می شمارد!
ای شب، من آماده ام!

ای شب، تو ای باغ فراموشی
در حوالی تابناکی فقرِ به دنیا بسته ی من!
برگ های شراب می چروکند، حلقه ی خار ها می پلاسد
بیا، تو ای زمانه‌ی بزرگ!

10
شیطان من آنوقت می‌خندید
که من فروغی در باغ های تابان بودم
و رقص و شادی، و شراب عشق
که مست می کند، همراهم بود.

شیطان من آنوقت می‌گریست
که فروغی در باغ های پردرد بودم
و تحقر
که تشعشعش بر فقرِ خانه ام تابید
همراهم بود.

اما حالا این شیطان، نه می خندد نه می گرید
من سایه ای از باغ هایی از دست رفته ام
و همراه تاریک- مرگ من
سکوت نیمه شب های خالیست.

11
لبخند نحیفی که برایت در تقلا بود!
ترانه ی ناله هایم در تیره گی محو می شدند
حالا راهم به پایان، سرخواهد رسید.

بگذار در کلیسایت قدم بردارم
مثل آنوقت، یک احمق، ساده لوح
پر زهد و پرستنده، گنگ، پیش رویت باشم.

12
در عمیق نیمه شبی هستی
ساحلی مرده برِ دریایی خاموش
ساحلی مرده: نه هیچوقت بیش!
در عمیق نیمه شبی هستی.

در عمیق نیمه شبی هستی
بهشتی که در آن چون ستاره ای تابیدی
بهشتی که دیگر خدایی از آن جوانه نخواهد زد.
در عمیق نیمه شبی هستی.

در عمیق نیمه شبی هستی
تولد نیافته ای در رحِمی مهربان
و هیچ وجود نداشته ای، ناواقع!
در عمیق نیمه شبی هستی.


گئورگ تراکل