پاروزن
خمیده به روی رودی بزرگ
پارو هایم بی انتها
با افسوسی از خنده های اطراف
اشکینم می کنند.
روح با دستانی سنگین، از پارو پُر.
باید آسمان ، به ناقوسِ مرگِ تیغ هایی آرام سرفروآورد.
دل سخت.
چشم، پریشانِ شکوهی که دچارش می شوم.
دایره ی موج های رسیده احاطه ام می کنند.
با وزش هایی خیره سر، می خواهم
از برگ و از آتش که از آن ها در سکوت می خوانم
جهان تابنده را فرو
بپاشم.
درخت هایی که بر آن ها گذار می کنم
حریر پهن و معصوم
آب های شاخساری نقش بسته، و فراخ دستیابی.
چاک میان آن ها، قایقم که بین شان می شکافد
از سکونی ایستا به سمت اطفای یادها راه می رود.
هیچ گاه ای فریبای روز!
هیچ گاه افسونت تا این حد
از سرکشی که امتحان تدافع می کند عذاب ندیده است.
ولی آنگونه که خورشید ها از کودکی ها بیرونم می کشند
به منشئی باز می گردم که آنجا حتا یک نام، رمق بودن نخواهد
داشت.
تمام این حوری
وسیع و ممتد، بیهوده، با بازو های ناب
پی اندام های وامانده ام می پیچد.
به آهستگی، یکصد بند انجماد یافته
و تشرهای نقره فام قوای عریانش را
فرو خواهم پاشید.
این طنین پرراز آب ها، این رود در شگفتی
روز های زرین ام را پس چشمبندی از حریر جای می دهد.
هیچ چیز کورکورانه تر از صدای یک جنگ
یکنوا و بی تغییر
سرورهای کهن را از پای در نخواهد آورد.
زیر پل های طوقه دار
آب های پرعمق مرا با خود می برند.
سرداب های پر شده از باد، نجوا ها و سیاهی ها
به روی آن پیشانی که با فرسودگی دفن می کنند
که اما استخوان پرنخوتش از درب هاشان سخت تر است
راه می روند.
شبِ آن ها به درازا طول می کشد
روح، خورشید های نحیف و پلک های تندش را
به زیر آن ها پست می کند
و آنوقت که با یک جنبش
لباس سنگ به من تن
می کند
درون خواری آسمان هایی چنین بی حاصل
فرومی روم.
پل والری